داستان

قصه نبش قبر2

قصه نبش قبر2

چادرنشینها

مدرسه به خونمون نزدیک نبود، جایی که زندگی میکردیم جزو مناطق تازه ساز بود و هنوز یک تیکه هایی بینش ساخته نشده بود و بیابون بود. برای رسیدن به مدرسه باید از این زمینهای خالی رد میشدیم. اون سال ما تازه به این شهر اومده بودیم و کلی پرس و جو کردیم که کجا ثبت نام کنیم. منطقه ما فقط یک مدرسه داشت که اونم دخترانه بود اسمشم مدرسه آذرمیدخت. اولش نمدونستیم دخترونه است، روز اول مهر بود و وارد دفتر شدیم و گفتیم اومدیم ثبت نام کنیم ، از نگاه مدیر مدرسه که انگار قاتل باباشو میدید ، فهمیدیم.  کلی به همه پسرا بدو بیراه میگفت و گفت من اجازه نمیدم شماها کنار این دخترای گلم باشین. حس گرگ بودن بهم دست داده بود، نه، حس کسی که مریضی مسری داره مثل وبا ، یا هرچی. مونده بودم باید چکار کنم ، این مدلشو تجربه نکرده بودم. فک میکردم براحتی ثبت نام میکنم و خلاص. حالا داشت تبدیل به جنگ دخترا و پسرا میشد. از لحن مدیره معلوم بود که فقط من نبودم، خیلیا برا ثبت نام اومدن و یه جوری تحت فشاره که داره برام استدلال میاره. میگفت پاشین برین تو مدرسه های شهر. شما که پسرین! مدرسه های تو شهر خیلی دور بود یعنی باید با تاکسی رفت و آمد میکردیم از اون گذشته آموزش پرورش این مدرسه رو معرفی کرده بود و قطعا اشتباه نکرده بود . پس معلوم نبود که مدیره با کی دعوا داره. خانم ناظم منو راهنمایی کرد تو حیاط بزرگ مدرسه تا ببینیم چی میشه.دیدم بیست سی تا پسر دیگه هم گوشه حیاطن! نگرانی هممونو عذاب میداد. از اینکه روز اول مدرسه ما گوشه حیاط بودیم و دانش آموزای دختر سرکلاس، اذیت بودیم ، فک میکردیم داریم از قافله بشری عقب میافتیم. هیچوقت اینقدر آرزوی سرکلاس بودن و درس خوندن درمون زنده نشده بود. زنگ تفریح که خورد و دخترا جیغ زنون وارد حیاط مدرسه شدن ، دیدنی بود. ما مثل آدمای گناهکار یه گوشه ای به دیوار چسبیده بودیم و دخترا انگار دارند به حیونای توی قفس باغ وحش نگاه می کنن. و با هم پچ پچ میکردند و میخندیدن . نمدونم چرا مارو داشتن مسخره میکردن؟ البته خیلی زود خودشونو جمع و جور کردن و لباساشونو صاف و صوف کردن یکی موهاشو مرتب میکرد چن تاشون راه رفتنشونو فراموش کرده بودنو یکیشون تلنگری خوردو نزدیک بود بیفته، حالا نوبت ما بود که بخندیم. البته خیلی زود خودمونو کنترل کردیم چون نگاه خانم ناظم به ما بودو ما هنوز پامون رو پوست خربزه!یکی از دخترا به من نزدیک شد و گفت با یک پسر باهش بریم دفتر. از مدل موهاش خیلی خوشم میومد ،یک دسته موی وسط سرشو از جلو پیشونیش به عقب شونه کرده بود و بسته بود ، انگار یک رودخونه وسط سرش بود که جهتش با بقیه موهاش فرق میکرد ،یه جوری تو مدرسه متفاوت بود. دلم میخواست بشینم باهش در مورد اوضاع مدرسه معلما حرف بزنم ولی خیلی به نظر خودخواه  میومد و گردنشو راست گرفته بود با غرور قدمهای کوتاه برمیداشت. شاید اونم میدونست که مدل موهاش قشنگه! پشت سرش رفتیم و با اشاره یکی از معلما یک سبد موزو برداشتیم که بین پسرا تقسیم کنیم. اون سال اولی بود که تغذیه رایگان در مدارس اجرا میشد و اینم روز اولش. پسرا غصه بلاتکلیفیشونو با دیدن موزا فراموش کردن. چیزی نگذشت که حیاط مدرسه پر از پوست موز شد. ما بیست سی تا پسر هنوز به دیوار مدرسه چسبیده بودیم و احساس غریبه بودن داشتیم ولی جیغ دخترا حیاطو برداشته بود. موز دخترایی که احساساتی بودنو میخواستن اونو با خواهرشون یا مامانشون بخورنو برمی داشتنو فرار، اون دختره هم گریه کنون یا جیغ زنون دنبالش ، یک گروه هم تشویقشون میکردنو از این هیجان احساس زنده بودنو خوشحالی. فقط وقتی از جلو ما رد میشدن انگار تازه یادشون میومد که ما هم هستیم و یک کم سعی میکردن باشخصیت تر از جلو ما رد شن ، ولی مگه میشد؟ اون سالا موز خیلی مهم بود یعنی هیچ خوردنی و یا طعمی خودشو با موز نمتونست مقایسه کنه. تازه وارد بازار ایران شده بود و چنان در مورد مقوی بودنش صحبت میشد که انگاری با یک کیلوش میشد رستم شد! اون دختره دوباره بهم نزدیک شد و گفت پوستا موز پسرا رو تو همون سبد جمع کنمو ببرم پشت دفتر. از اینکه برای توزیع تغذیه رایگان ، من انتخاب شده بودم راضی بودم و خودمو یک سر و گردن از بقیه بالاتر حس میکردم.بچه ها پوستا رو تو سبد ریختن و رفتم طرف دفتر. خانم ناظم صدام کردو گفت امروز برین خونه تا ببینیم تا فردا براتون چکار میکنیم. خانم مدیر موافقت کرده بود پسرا رو تو کلاسای جدا تو مدرسه بپذیره. خبرو به بقیه گفتمو همه مون یک کم با خیال راحتتر رفتیم خونه.

موقع برگشت موضوع جالبی رو دیدم یک گروه چادر نشین داشتن تو بیابونی جلو خونه ما چادر میزدن. چند تا اسب و الاغ داشتن و هف هشت تا هم سگ و چند تایی بز و گوسفند.وقتی من رد میشدم ، دو تا چادر زده بودنو بقیه رو داشتن نصب میکردن.  زن و مرد پا بپای هم کار میکردن ، چوبای کوتاهو تو زمین میکوبیدن تا طنابای چادرو به اونا محکم کنن و یک چوب بلند هم که زیر خیمه چادر میخورد و همین، نه آجری، نه سیمانی نه تیرآهنی و نصف روزه کل شهرشون علم میشدیک کم تعجب کردم آخه چادرنشینا فصل سرد به مناطق گرمتر میرفتن و نمدونم اینا اول پاییز اینجا چکار میکردن؟ چند تا بچه هم همون دورو بر ، اینور اونور میرفتن. یکی از سگاشون تازی بود، ازین سگایی که قد بلند دارن  و شکمشون تقریبا به کمرشون چسبیده و خیلی سفید، چند تا هم سگ گرگی بزرگ پشمالو داشتن، یکی دو تا هم از همین سگای معمولی که دوروبر ما زیاد بود. جرئتشو نداشتم بهشون نزدیک بشم و یا وایسم نگا کنم ولی در حال ردشدن از جاده خاکی که درست به روبروی در خونمون ختم میشد اونارو زیر نظر داشتم.

 تو خونه از ماجرای مدرسه دخترانه و اتفاقایی که افتاد تعریف نکردم ، آخه بابام خیلی مذهبی بودو ترسیدم نکنه طرف خانم مدیرمونو بگیره. و من تا حالا مدرسه مختلط نرفته بودم و بدم نمیومد تجربه جدیدی داشته باشم. از چادرنشینا هم چیزی نگفتم حتما خودشون دیده بودن ،  از تو ایوون خونه ویلایی مون که اجاره کرده بودیم کل بیابون روبرو تا جایی که دوباره خونه ها شروع میشد دیده میشد و از جمله چادرنشینایی که سمت راست جاده خاکی جا خوش کرده بودن. از فردا مشکل مدرسه حل شدو ما تو یه کلاس نشستیم هر چند تا چن روز معلم نداشتیم و یک پیرمرد خیلی بداخلاق که فک کنم یکی از معلمای مدرسه بود هر یک ربع با عصبانیت در کلاسو باز میکردو بهمون میفهموند که سرصدا نکنیم یکی از بچه ها رم مبصر انتخاب کردن که اسم بدها رو رو تخته بنویسه و بعدش بدن دست خانم ناظم. منم که با یکی از بچه ها مامور تغذیه رایگان بودیم و به دفتر رفت و آمد داشتیم و هم مبصر و هم اون معلم بداخلاق بیشتر مراعاتمونو میکردن. بعد از سه چار روزم یواش یواش پای معلما به کلاسمون باز شدو درس و تکلیف شب و غیره. چند تا از معلمامونم زن بودن . یکیشون که فقط راه میرفت و درس میداد. یکبارم از من سئوال درسی کرد و بجای اینکه در مورد جوابم اظهارنظرکنه ، غش غش خندیدو گفت پسرجان تو اهل کجایی؟ منم مشهدی بودم و لهجه داشتم ، بدجوری ضایع شدم. بچه ها هم وقتو برای خندیدن و مسخره کردنم کاملا مناسب دیدن. همونجا بود که مجبور شدم تو شهر جدید لهجه قبلیمو فراموش کنمو سعی کنم تهرونی حرف بزنم . البته دیگه هیچوقت من از این خانم معلمه خوشم نیومدو باهش لج بودم .یک خانم معلم دیگه مون که جونتر و خوشگلتر بود از وقتی که میومد رو صندلی چوبی معلما مینشست پشت یک میز چهارپایه چوبی که بیشتر شبیه میز نهارخوری 4 نفره بود و روشم همیشه یک دفتر حضورو غیاب بود. خیلی وقتا هم یک تکلیفی به ما میگفتو سرشو میذاشت رو میزو میخوابید. پسرای شیطون کلاسم مدام مدادشونو زیر میزشون مینداختن تا موقع برداشتن نگاهی به زیر دامن خانم معلم بندازن و گزارش بدن که شورتش چه رنگیه. میزای ما هم یک نیمکت چوبی دو،سه نفره بود که جلوش یک میز به همان قد با جامیزی برای کتاب دفترامون. چیزی که هیچوقت برا من حل نمیشد این بود که دو سه نفر گزارشای مختلفی از رنگ شورت خانم معلم میدادن. فک کنم زیر میز میرفتن ولی روشون نمیشد نگا کنن فقط داشتن واسه بقیه کلاس شجاعت میذاشتن. یک خانم معلم زبان انگلیسی هم داشتیم که خیلی خوش اندام و قد بلند بود و لباسای شیک میپوشید و همیشه آرایش کرده بود منتها حامله بود . کلاس ما سه ردیف نیمکت داشت که سه نفر روی هر کدوم مینشستیم ، من نیمکت وسط بودم و جلو ، این معلم خوشتیپمون عادت داشت بیاد شکمشو به پشت میز نیمکت ما بچسبونه و درس بده،بنابراین بیشتر زنگ کلاس، بالای سر من ایستاده بود و دائما آب دهانش پرت میشد رو کتاب دفترم ، که من فک میکردم مال حاملگیشه و وقتی کلاس تموم میشد کتاب و دفترم تقریبا خیس بودن و هیچ راه حلی در طول سال من نتونستم برا این مشکل پیدا کنم. 

یک معلم تاریخ داشتیم که مرد بود و همه خیلی دوسش داشتن و خوش زبون بود و از خاطراتش تعریف میکردو در عین اینکه کنترل کلاس دستش بود ولی نرم برخورد میکرد و هیچوقت با کسی دعواش نشد حرفاش بوی سیاسی میداد و ما خیلی دوست داشتیم واسه مون حرف بزنه . بقیه معلمامون هم مردبودن و خیلی خشن و ما باهشون نه احساس راحتی میکردیم و نه درسشونو میخوندیم ، چون دوسشون نداشتیم.در هر حال من شاگرد سوم کلاس بودم و بیشتر با دو نفر که شاگرد اول و دوم بودن میپریدم ولی گاهی با بقیه بچه های کلاس هم یک حشر و نشری داشتم. یک نفر مردودی سال قبل تو کلاس داشتیم که چون یکبار همین درسا رو خونده بود احساس رقابت با منو داشت و چند بارم بیرون مدرسه وایستاده بودیم تا یک دست و پنجه ای باهم نرم کنیم. با اینکه من اهل دعوا نبودم و خیلی هم در این زمینه هنری نداشتم، ناچارا کم نمی آوردم و پیشنهاد دعوا رو میپذیرفتم و چند تا مشت جانانه نوش جان میکردم و حالا چند تا ضربه نه چندان کاری هم میزدم تا موقعیتم از دست نرود. اینا هم چیزایی نبود که من تو خونه مطرح کنمو از نظرات دیگران بهره مند بشم و در مجموع تلاش میکردم خودم راه مناسبی رو پیش بگیرم. عملا دخترای مدرسه تو ساختمونی بودن که دفتر مدرسه بود و پسرا تو یه ساختمون جدا، بنابراین ما بجز زنگای تفریح و تو حیاط مدرسه و موقع صف بستن اول صبح با اونا برخوردی نداشتیم. وتنها تفریحمون این بود که زنگای تفریح یواشکی چندتایی که بیشتر تو چشم بودنو زیرنظر بگیریم و تو دلمون بهشون ابراز علاقه کنیم و بس. البته پسرایی بودن که دم در مدرسه وایمیستادن و شماره شونو رو یه تکه کاغذ به دخترا میدادن ولی اکثرا زندگی خودشونو میکردن. مدیر مدرسه هم که از پسرا دل خوشی نداشت و پاشو تو ساختمون ما نمیذاشت و فقط این خانم ناظم بود که بعد از زنگ تفریح ، تو ساختمون ما سرمیکشید تا مطمئن بشه که همه سرکلاسا رفتن و میشه معلما رو بفرسته سرکلاساشون. یک بارم وقتی تقریبا همه رفته بودن سر کلاس ، رو پله های ساختمون پسرا ایستاده بود که باد تندی وزید و دامنشو تا نافش بالابرد و اون تلاش میکرد که بگیرتش و پایین بیارش که منو یکی دو تا از بچه ها خجالت کشیدیم و سرمونو پایین انداختیم و زود رفتیم تو کلاس. همون روزای اولی که از مدرسه به خونه میرفتم تو مسیرم و پشت یک خونه یک سگ مرده ، افتاده بود ، با اینکه مسیر اصلی نبود من راهمو از اونطرف کج میکردم ببینم چی میشه ، تازه دعا هم میکردم که همسایه ها نفهمند و چالش کنن! و اینجوری ماهها سیر تبدیل یک سگ به اسکلتو نظاره میکردم. اما بگم از اون چادرنشینا، من روزی دوبار صبح و عصر از جلو اینا باید رد میشدم. بعد از اینکه مستقر شدن ، دیگه کار زیادی نداشتن. زناشون شیر میدوشیدن و با کنده چوب غذا درست میکردن و زیر آفتاب کارای دستی میکردن، مرداشونم هیچ کاری نداشتن و بازی میکردن، بگمونم قمار میزدن ، چون گاهی وقتا صداشون بلند بود و داشتن دعوا میکردن و زنای با ابهتشون زیرچشمی مراقبشون. گفتم که چند تا هم بچه داشتن که یک کم از من کوچیکتر بودن. یکی دوبار یکی از پسرا که از من با کیف مدرسه ام حال نکرده بود و خوشش نیومده بوده، سگا رو بطرف من چخ کرد و من بیچاره از ترس هف هشت تا سگ به سمت خونه میدویدم و سگا دنبالم و اون پسرای چادرنشینم تفریح. این چند بار شیطنت این بچه ها باعث شده بود که سگا جزو ماموریت دائمی خود بدونن که باید موقع رد شدن من یک چشم غره ای برن و یا چند قدم دنبال سرم کنن. اون سال زمستون خیلی زودتر از موقع سر رسید و برفهای پشت سرهم اومد- گمونم اواخر آبان یا اوایل آذر- و درجه حرارت خیلی پایین اومد طوری که ما افتخار میکردیم بعنوان سردترین شهر با منهای 20 درجه اسممون تو اخبار رادیو گفته میشه. یکی از این روزا من کت و کلاه کردم که اول صب برم مدرسه، کلی خودمو روبخاری گرم کردم و گرما ذخیره کردم که تا رسیدن به بخاری مدرسه دووم بیارم. با اینحال همیشه با مژه های برفک زده و دماغ سرخ شده و دستایی که جون حرکت کردن نداشت ، میرسیدیم مدرسه و مضحکه بقیه دوستان میشدیم. خلاصه اول صبحی از در خونه بیرون آمدم و با فکر سگها ، شروع به حرکت کردم، چادرنشینها هنوز از چادراشون بیرون نیومده بودن و سگها هم خوابیده بودن، ولی با حرکت من ، چشماشونو باز کردن و همینطور که سرشون رو زمین بود شروع کردند به خرناس کشیدن ، منم در حالی که چشمم به اونا بود آروم ،آروم تا میان راه رفتم که درست مقابل اونا میشد و از اونجا ناگهان با سرعت شروع به دویدن کردم و همین باعث شد که سگها هم عوعوکنان ، با سرعت دنبالم کنن، من بدو، سگا بدو ، که ناگهان یک جا یخا زیر پام شکست و توی یک گودال کوچک آب افتادم. یخو سرما تمام بدنمو گرفت، سگا هم خوشحال از اینکه وظیفه شون انجام شده به سر جای قبلیشون برگشتن. منکه هنوز صدمتر از خونه دور نشده بودم ، اشک ریزان و یخ بسته به خونه برگشتم و از شدت سرما تقریبا روی بخاری نفتی رفتم. 

پس از یکساعت با گرم شدن مجدد و خشک شدن لباسها، به سمت مدرسه حرکت کردم. منکه تا حالا تو عمرم دیر به مدرسه نرفته بودم ، صد نوع داستان رو مرور کردم که تحویل معلممون بدم بجز داستان اصلی، از فوت پدربزرگ تا تصادف با ماشین و گم شدن کلید درخونه و خلاصه هر چی که فک کنین. با این همه داستان آماده شده ، به محض اینکه در کلاسو باز کردم، کلاس از خنده منفجر شد و معلم و همه بچه ها شروع به خندیدن کردن، همه دروغهام از یادم رفت ولی خوشحال بودم که جواب عصبانیت معلمو نباید بدم. یکی از همکلاسیا صحنه سگا رو از دور دیده بود و با آب و تاب تو کلاس تعریف کرده بود.

سعدی نام آذر 96

SADINAM.COM         آدرس سایت

 
در باره ی نویسنده

مدیر

یک پاسخ بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *