داستان

زندگی من

زندگی من

داستان زندگی من

تغییراتی را حس میکنم، چیزی در من زنده میشود،دارم احساس پیدا میکنم،پدیده ای که نمیشناسمش، احساسی از” من بودن” پدید می آمد، پوسته نازکم را میشکافم و جوانه ام را آزاد میکنم و بسمت بالا میفرستم، نور خفیفی من را صدا میکند،ندایی درونی میگه باید به آن نور برسم تا تنم را گرم کنه، هیجان رسیدن به نور لرزه ای بر اندامم می اندازه، کمی جلوتر میروم، سنگی سر راهم است و نمیخواهد بخاطر تازه واردی مثل من جابجا شود،شاید هم نمیتواند، خیلی زور میزنم، سنگ را کمی جابجا میکنم و از کنارش لیز میخورم و به بالا میروم.فکر اینکه به نور رسیدن چه مفهومی داره و چه خواهم دید، تمام سلولهای تنم را فشار میده و با امید و قدرت بیشتری خاک را میشکافم و جلو میروم و نور بیشتر میشه و هیجان من افزونتر،زمان بکندی میگذره و پیش رفتن سخت و باز هم بیشتر تلاش میکنم، خیلی تعجب میکنم که تا حالا کجا بودم؟ یعنی خواب بودم؟ هیچ خاطره ای ندارم و اصلا نمیدانم از کی اینجا بودم و یا چگونه؟ ولی اینها اهمیتی نداره، مهم اینه که من امروز هستم و دارم بجلو میرم، داره سرعتم بیشتر میشه و روشنایی بیشتر و باید این راه سخت را به اتمام برسانم، کمی دیگر جلو میروم ، نور باز هم بیشتر میشه، با پشتم تکه خاکی که راهم را بسته کنار میزنم و آنطرف می اندازم و وای!!! در میان دنیایی از نور قد علم میکنم و محو تماشای خورشید میشوم و حالا به موجودی که به من گرمای تولد داده و منو بسمت خودش کشونده سلام میکنم، البته جوابی نمیشنوم و خودم را متقاعد میکنم خورشید با هدایت من به سمت خودش ، سلام کرده است.

 من اکنون در وسط دشتی هستم که تا جایی که میبینم ادامه داره و کوهی بلند در نزدیکی من خودنمایی میکنه که پشتش کوههای بلندتری قرار داره و انگار دست همو گرفتن ، چند درخت در دور و نزدیک و بوته های خار که همه جا به چشم میخوره و معلوم نیست زنده اند یا مرده و بوته گونی در نزدیکم و هزاران جوانه ای که گویا همزاد منند و آنکس که من را دعوت کرده، گویی آنها را هم دعوت کرده و خیلیهاشون شیه منند و تعداد زیادی هم شکلشون فرق میکنه و آسمانی که تمام این دشت را فرا گرفته و من عاشق این رنگ آبیشم.رنگ آسمون هر چی به خورشید نزدیکتر میشه، سفید تر میشه و خورشید که در آسمان میدرخشه وگویا پدر همه ماست . همینجور که ساقه ام را راست میکنم و برگهای کوچکم را باز تا فرصت بزرگ شدن برگهای زیر اون ایجاد بشه، اطرافم را هم نگاه میکنم و از این صبح دل انگیز که حالا منم جزئی از آن هستم ، لذت میبرم. خورشید تند تند جایش را در آسمان عوض میکند و راهی را در آسمان می پیماید و هزاران گیاه مانند من در حال قد علم کردن و رشد کردنند، گیاهانی که مثل من امروز متولد شدند و مانند من ، هاج و واجند. باید از اطلاعات بوته گون و درختی که نزدیک من است استفاده کنم. اینجور که معلومه، این آسمان و زمین بوده اند و این منم که تازه امروز درک دیدن و فهمیدن را پیدا کردم و منم که امروز متولد شدم. گون با بی اعتنایی جواب سلامم را میدهد لابد چشمش از دیدن گیاهانی مثل من پر است، همینقدر اعتنا هم برام ارزشمنده، تشنه فهمیدن و دانستنم. با عجله سئوال میکنم، من کیم؟ کجام؟ اینجا کجاست؟ تا حالا کجا بودم؟ بعد از این چی میشه؟ تو از کی اینجایی؟  با تکان آرامی که بخودش میده، آرام میگیرم، مفهومش اینه که جوابامو میگیرم و حالا وقت زیاده. اصرار داره که من پارسال و سالهای قبل هم بودم و با شروع زمستان بوته ام از بین رفته و در بهار سال بعد دوباره سر از خاک درآورده ام، ولی من که هیچ خاطره ای ندارم، پس من نبوده ام ، شاید مادرم را میگه که لابد شبیه من بوده. نمتونم قبول کنم که زمستان خوابیدم و دوباره بیدار شدم و هیچ خاطره ای ندارم، مطمئنم که اشتباه میکنه و اگر سئوال اول را اشتباه جواب میده ، چطور به بقیه جواباش اعتماد کنم؟ حشره ای از کنارم رد میشه، از نگاهش میشه فهمید که منو میشناسه، اونم معتقده که من هر سال همینموقع سر از خاک در می آورم و در پاییز بذرم زیر خاک میره و بهار دوباره از اول. درخت آلبالوی نزدیکم هم نظرش همینه، اونم منو میشناسه،  و برای اطمینانم مشخصاتم و قدم و گلم و تعداد برگهام را توضیح میده و حتی پروانه هایی که دوستم دارند را میشناسه برای آلبالو فرق نمیکنه که اونی که ازش خاطره داره ، خودمم یا مادرمه و این منو گیج میکنه. توی دشت گیاهانی که شبیه من بودند زیاد بود و اونا همه مارو مثل هم میدیدند و معتقد بودند همه یکی هستیم و حتی اونایی که سالهای قبل اینجا بودند، من قبول ندارم، این احساس زیستن را من امروز صاحب شدم و این اولین روزیست که فرصت دیدن و دیده شدن را پیدا کردم، فرصت فهمیدن و احساس کردن، فرصت ترس و شادی، فرصت تلاش و کوشش. آنهایی که شبیه مند یا قبل از من زندگی میکردند، خواهر برادرها و اجداد منند و من فقط امروزه که دارم زندگی میکنم. خارها هم دارند تکانی بخود میدهند، انگار دارند از خواب بلند میشوند، آنها هم مانند درخت آلبالو  سالهای زیادی را بیاد دارند و عمرشان از گون هم بیشتره. همه گیاهان همزاد من بشدت دارند تلاش میکنند رشد کنند و برگ جدید دربیاورند و انگار همه احساس میکنیم از زندگی عقب مانده ایم و باید با سرعت بیشتری این عقب ماندگی را جبران کنیم. زمان بسرعت میگذره و خورشید در آسمان میدوه و حالا به وسط آسمان رسیده، گون میگه چند ساعت دیگه خورشید غروب میکنه و از حالا دلم داره برای نبودن خورشید تنگ میشه. 

بوته گون

حالا گرمای خورشید را بیشتر احساس میکنم و تنم را قلقلک میده، باید آب بیشتری جذب کنم و به برگهام برسونم. خورشید هم مثل گیاهان قدیمی بمن نگاه میکنه و انگار که منو میشناسه و با اینکه این نگاه آرامش بخشه، ولی لجم درمیاد، دلم میخواد به من بعنوان یک موجود جدید و متفاوت ، توجه خاص کنند. مورچه ها با سرعت از کنارم اینور و آنور میروند و بعد در حالی که چیزی شکار کرده اند برمیگردند، یکیشون جلو من می ایسته و منو برانداز میکنه و چند بار شاخکاشو اینور و اونور میکنه، نمدونم داره بهم سلام میکنه یا دهن کجی، بعد مستقیم به سمتم میادو از ساقه ام براحتی بالا میره و خودشو به نوک برگم میرسونه و پوسته ای که من از اون بیرون اومدم و هنوز به نوک برگم چسبیده  را برمیداره و پایین میاد، آخیش خیالم راحت شد هم از اینکه مورد توجه قرار گرفتم خوشحال بودم و هم اینکه صدمه ای به من نزد، راستش تنم زیر پاهاش قلقلک میشد و این حسو دوست داشتم، مورچه هم انگار نگرانی منو درک میکنه چون میگه نترس، فقط باید نگران گوسفند باشی که گیاهها را میخوره و یا اینکه ساقه ات زیر پای حیوان بزرگی بشکنه. لحظه به لحظه چیزهای جدیدی یاد میگیرم و سرخوشی ساده موقع تولدم داره جاشو به تجربه و دانش همراه با نگرانی خطرات پیش رو میده. تند تند آب همراه با مواد غذایی توی خاک را هورت میکشم و با کمک نور خورشید ، جونی به برگها و ساقه نحیفم میدم، حالا دیگه دو تا برگم کاملا باز شدند و جوانه دو برگ دیگر در حال رشد بودند. دلم میخواد تند تند بزرگ بشم اندازه گون، نه اندازه آلبالو، نه اندازه کوه، اصلا میخوام دستم به خورشید برسه ولی خار حالمو میگیره  و بهم میگه که عاقبت من قد خار میشم نه بلندتر. نمدونم چه حکایتیه که هرچی با خودم فکر میکنم بقیه میفهمند و جوابمو میدهند، انگار بلند بلند فکر میکنم! گاه گاهی پرنده ها دور و برم میپلکند و دانه ای شکار میکنند و جیک جیک کنان دور میشوند، نمیدونم با اون نوک تیزشون میتونند به من صدمه بزنند یا نه.دلم میخواد همیشه اینجا باشم و لذت ببرم ، دلم نمیخواهد لقمه یک چرنده بشم و یا بخاطر بی احتیاطی موجود دیگری نابود شوم و این لحظات خوشم از بین بره. دور تا دورم صدای تولد میاد و هر چند دقیقه گیاه جدیدی خندان سر از خاک برمیداره و منو یاد سرخوشی لحظه تولد خودم می اندازه و حالا نوبت منه که سنگین جواب سلام این تازه واردها را بدم، بالاخره منم برای خودم کلی تجربه کسب کردم. گوشه آسمان سفید میشه و این سفیدی بسرعت به وسط آسمان کشیده میشه و جلو خورشید را میگیره. فکر میکنم خورشید اینجوری غروب میکنه. بقیه آسمان هم سفید میشه، برقی در آسمان میزنه و بعد صدای مهیب و ناگهان تنم خیس میشه، باران شدیدی در حال باریدنه، یک قطره درشت باران روی برگم میریزه و برگم خم میشه، میترسم که برگم کنده بشه و لی نگرانیم جاشو به سرخوشی وصف ناپذیری میده، با هر قطره ای که روم میریزه دلم خنک میشه و گرمای جانبخش خورشید را به خنکی دلنوازی تبدیل میکنه، بدون هیچ استرسی تنم را به ضربات شیرین باران میسپارم و همزمان آب رسیده به ریشه را هورت میکشم و اینگونه آب حیات درون و بیرونم جریان پیدا میکنه. چند رعد و برق دیگه هم زده میشه و انگار بارانو میترسونه و قطرات را با سرعت بیشتری به سمت زمین فراری میده و با شدت بیشتری به سطح خاک و گیاهان میخورند. گون میکه رعد و برق داره گیاهها را از خواب بیدار میکنه. رخوت جذابی تنم را فرا گرفته و احساس میکنم هیچ آرزوی زیباتری از اینکه زیر باران باشم ندارم. خورشید غروب نکرده و هنوز جاش از زیر ابر پیداست و از پشت ابر هم گرمایش لذت بخش.بارش خیلی طول نمیکشه ، اول شدتش کم میشه  و بعد هم تموم و به همون سرعتی که ابرها آسمونو پر کرده بودند، دارند اونو خالی میکنند. دوباره از یکطرف آسمان آبی میشه بعد خورشید در میاد و باز با تابش خورشید تنم دوباره رخوتی بیشتر پیدا میکنه و احساس میکنم سرعت رشدم داره زیاد میشه و دو تا برگ دیگه هم باز میکنم. دور و برمو نگاه میکنم همه گیاهان بزرگتر شدند و خیلی جوانه های جدید سر از خاک در آورده اند و یک شاخه آلبالو پر از شکوفه های سفید شده و گون راست گفت ، رعد وبرق همه رو بیدار کرده.

 درخت آلبالو

خورشید همچنان مسیرشو تو آسمون ادامه میده و انگار داره می افته و پایین می ره، البته نه روی سر ما ، در دوردستها و در آخر دشتی که من میبینمم. خیلی زود خورشید زرد، قرمز میشه و بعد نصفش گم میشه و می افته ولی از نوری که بالا می اومد میشد فهمید که هنوز زنده است. هنوز قطرات باران روی برگها و ساقه ام خشک نشده و نبودن خورشید، یکجور ترس و تنهایی برام میاره. گیاهان باتجربه تر آرومند و دغدغه ای ندارند و همین آرومم میکنه. سوسک زشتی با عجله از کنارم رد میشه و با دیدن من می ایسته و با تکون دادن شاخکهای درازش منو ورانداز میکنه و بهم نزدیک میشه و دهنشو توی قطره باران رو ساقه ام فرو میکنه و اونو هورت میکشه و بعد با عجله دور میشه، نمدونم چه حسی دارم و همینکه صدمه نخوردم، دلخور نیستم.بعضی از گیاهان که گل دارند، با غروب آفتاب انگار قهر کردند و گلاشونو جمع کردند انگار فقط به عشق خورشید خودنمایی میکنند و به نگاه بقیه اهمیتی نمیدهند. بتدریج داره هوا تاریک میشه و من بسختی دور و بر خودمو میبینم. حیوون بزرگ پشمالویی به من نزدیک میشود، وحشت وجودمو میگیره، حتما حالا که پشتیبانم ، خورشید غروب کرده اومده منو بخوره، حتما این گوسفنده، خوشبختانه بی تفاوت از کنارم رد میشه و بعدا فهمیدم سگ بوده. همینجور که هوا تاریکتر میشه، چراغهای کوچولویی تو آسمون روشن میشه که بعضیاشون چشمک میزنند، شروع به شمردنشون میکنم، خیلی زیادن ، حتی بیشتر از جوانه هایی که دور و برم هست و یک ماه گنده هم توی آسمون هست ، اندازه خورشید ولی سفید، گون میگه ماه مارو بسمت خودش میکشه و واسه همین تو شب قدمون بلند میشه، راست میگه ، ساقه ام داره قد میکشه و حالا دو سه برابر لحظه تولدمم. تمام شبو به هورت کشیدن آب و غذا و تماشای آسمون مشغولم، گاهی هم نسیمی تنمو نوازش میده و تکون میخورم و اینجوری خستگی یک جا ایستادنمون رفع میشه. 


همه جا رو سکوت گرفته و تنها صدای خش خش رشد گیاهان بگوش میرسه و گاهی هم صدای پای حشره ای که با عجله داره ردمیشه. من دارم به دو برگ جدید فکر میکنم. همون جایی که صبح خورشیدو دیدم ، داره روشن میشه و معلومه که خورشید داره از توی چاه در میاد. چیزی که نمیفهمم اینه که خورشید موقع غروب توی چاه اونور آسمون فرو رفت و حالا داره از چاه اینوری در میاد!! تن و بدنم تشنه اشعه سوزان خورشیده و برای بیرون اومدن خورشید لحظه شماری میکنم. با طلوع خورشید هزاران گیاه سر از خاک درآوردند و لبخند زیبای خورشید را نگاه کردند  و منو یاد خاطره لحظه تولدم می اندازه.حالا دیگه مطمئنم که خورشید هست و گم نمیشه، فقط شبا که خسته میشه میره میخوابه مثل خیلی از جانورهایی که شب غیبشون زد. ماه هنوز توی آسمونه و نمدونم چطوری خودشو گم میکنه، شاید بخاطر اینکه هیچکی در حضور خورشید به او توجه نمیکنه! آلبالو باز شکوفه بیشتری درآورده و خیلی از گیاهان یا گل جدید درآوردند ویا گلاشون را بازکردند.رفت و آمد و آواز پرنده ها هممون را سرخوش میکنه و با وزیدن نسیم صبحگاهی، همه با ریتم آواز پرنده ها میرقصیم و دشت پر میشه از خنده و خوشی و امید و جوانه و منم خوشحالم که امسال در این جشن دعوتم. تنها چیزی که آزارم میده سررسیدن بیموقع گوسفنده. حتی فک میکنم اگه قراره منو گوسفند بخوره کاش بعد از گل دادن و یخش بذرم باشه نه قبلش. دلم میخواد این شادی زیستن که بدون هیچ چمداشتی به من هدیه شده را به بچه هام که هرگز نمیبینمشون هدیه بدم. حتی با حرف گون قانع میشوم که اونایی که بهار بعدی متولد میشوند و سر از خاک درمیآورند، بچه هام نیستند بلکه خودمم که دوباره متولد شدم و فقط خاطرات زندگی فبلمو ندارم. اگر نگاه آشنای موجودات دورو برم را مبنا بگیرم، پس من سالهای قبل هم جوانه زدم و با پراکندن تعداد زیادی بذر تعداد خودمو بیشتر کردم. گاهی فکر میکنم کاش مورچه منو از گوسفند و مرگ نترسانده بود و این لحظات به این زیبایی را با این نگرانی بی نتیجه خراب نمیکردم.چند روز بعد شکوفه های آلبالو تبدیل به میوه های گرد و سبزی شده و یک روز هم کل دامنه کوه جلو من پر میشه از شقایقهای وحشی که زیبایی خیره کننده ای به دشتمون میده، حالا دیکر کوه و دشت پر از گیاههای مختلفی است که روییده اندو جای خالی روی زمین پیدا نمیشود.

 باز ظهرها زیر نور خورشید گرم گرم میشویم و کمی بعد ابرها می آیند و بارون بهاری تنمون را نوازش میده و خنک میکنه و بعد دوباره با آخرین تابشهای خورشید لذت میبریم و با کمک باد ، تمام دشت به رقص در می آید و آواز میخواند و سرخوشی مستانه ای همه را فرا میگیرد. از حالا دلم برای ترنم و آواز و رقص همنوعای من در سالهای بعد در این فضای دل انگیز تنگ میشه و از اینکه من آنزمان در بینشان نیستم و یا اگر هستم خاطرات امروزم را ندارم حسودیم میشه. روزها چنان شادمانه میگذرد که تعداد آنها از دستم دررفته است و گویی سرعت گذر روزها بیشتر شده است. خیلی زود شقایقها پرپر میشوند و بیشتر گیاهان گل میدهند  و بذرشان را می افشانند و کم کم زیر نور شدید آفتاب محو میشوند. ابرها هم چندین روز است که پیداشون نمیشه. اکنون قد من قد خار کنارم شده و همه همنوعای منهم در همین شرایطند. حالا دیگه یک آرزو دارم و اون اینکه گل بدم و ببینم گلم چه رنگه و از شما چه پنهان یک کم هم دلم جوش افتاده و با اینکه همه همنوعای من گل نداده اند ولی من به آنها کار ندارم و دلم میخواد زودتر این کار را بکنم.چند روز بعد خوابهای آشفته ام تعبیر شد و سروکله یک گله گوسفند پشمالو پیداشد قلبم داره می ایسته،اونا هیچ حسی نسبت به موجودات دور و برشون ندارند، ساقه گیاهها را بدندون میگیرندو کله گنده شون را تکون میدهند و گیاهو ریشه کن میکنند و قورت میدهند و می روند سراغ بعدی و اصلا عقلشون نمیرسه که هر کدوم از این گیاهها با کلی آرزو جوانه زده و رشد کردند، خار میگه چکار کنند اگر گیاه نخورند میمیرند. همینجور نگرانم که میبینم یک گوسفند به من زل زده و حالا داره میاد جلو، دیگه دارم مرگو بچشمم میبینم و هیچ وسیله ای برای اینکه جلو خورده شدن توسط این پشمالو را بگیرم ، ندارم . با چشمانی از حدقه درآمده میبینم که گوسفند دهن گنده شو باز کرده و کله شو به سمتم میاره، همه رویاهام رنگ میبازند و خودمو مرده به حساب میآورم. همینجور که گوسفند دهنشو بسمتم میاره چند تا از خارهای بته خار کنارم تو دماغش میره و یهو سرشو عقب میکشه، کمی با خشم نگاهم میکنه و بعد راهشو کج میکنه و از طرف دیگه میره. انگار تمام بدنم از ترس عرق کرده، کمی آرامش میگیرم و از اینکه همسایه خاردارم منو از مرگ حتمی نجات داده خوشحالم و دلم میخواد با شاخه هایم در آغوشش بگیرم. 

روزها از پی هم میگذرد صبح را با طلوع زیبای خورشید آغاز میکنم و از گرمایش در طول روز لذت میبرم،  البته حالا ظهرها خیلی گرم میشه و من بشدت تشنه میشوم، خاک سطحی هم خشک خشک شده و من غیر از اینکه قدم را بلند کردم، ریشه هام را هم هر چه بیشتر در عمق خاک که رطوبت بیشتری دارد فرستادم، با غروب زیبای آفتاب به انتظار پیداشدن ستاره ها و ماه می نشینم، ستاره ها هر روز جایشان عوض میشه و انگار دارند دور آسمان میچرخند، ماه هم کوچک و بزرگ میشود. خار که 15 سال سن دارد از روی این علامتها حساب میکرد که کی باز زمستان می آید. هر شب چند ستاره با سرعت بسوی ما می آمدند و بعد میسوختند، خار بهشون سنگ آسمانی میگفت. نزدیکهای صبح ، شبنم روی برگهایم مینشست و من قسمتی از آب مورد نیازم را از شبنم تامین میکنم. حالا شبها را بیشتر از روزها دوست دارم و موضوعات بیشتری در آسمان برای تماشاکردن وجود داره. چند تا ستاره را بیشتر از بقیه دوست دارم و گاهی زیر لب آرزوهامو با اونا درمیان میگذارم و از اینکه بعد از تموم شدن حرفم بهم چشمک میزنند، فکر میکنم حرفمو شنیدند. یکبار هم این موضوع را با گون درمیان گذاشتم بهم خندید و گفت خورشید و ماه و ستاره ها در زندگی و رشدمون تاثیر دارند ولی نمی تونند آرزوهامونو برآورده کنند، با اینکه همه گون را خیلی عاقل و با تجربه میدانند ولی من این حرفشو قبول ندارم و مطمئنم ستاره های من ، مراقب منند تازه یک دلیل هم دارم، یک شب پیش ستاره ها آرزو کردم فردا برام اتفاق خوبی بیافته، تا حدود عصر خبری نشد و بعد یکدسته پروانه خوشگل اومدند توی دشت و یکیشون که از همه بزرگتر و خوشگلتر بود روی برگم نشست، پاهاش به نرمی نسیم بود پشت بالش به رنگ شقایق بهاری و روی بالهایش رنگارنگ با طرحی چشم نواز. اینقدر خوشحال شدم که گفتم مرسی ستاره و پروانه جواب داد اسمم ستاره نیست و من توضیح دادم که آرزوی همنشینی با تو را ستاره برایم برآورده کرده و دارم از ستاره تشکر میکنم، پروانه بی توجه به حرفام بال زد و رفت. وقتی از خار شنیدم که پروانه فقط سه روز عمر میکند لجم گرفت که موجود به این زیبایی چرا باید عمرش کوتاه باشد ، اونوقت این خار زشت کنار من میتونه تا سیصد سال عمر کنه. بعد از اون بازم پروانه ها به ما سر می زنند ولی هیچکدام به زیبایی آن اولی نمی رسند. حالا قد من از خار هم یک کم بلندتره و هوا داره خنک تر میشه و طبق حساب خار اوایل شهریوره و من هنوز گل نداده ام. شبا یواشکی به ستاره ها التماس میکنم که کمکم کنن زودتر گل دربیارم و گون که احتمالا نگرانیم را درک کرده میگه که همین روزها، یک روز صبح شکوفه میکنم. همینجور هم شد چند روز بعد شکوفه کردم یک شکوفه 5 پر سفید که کمی متمایل به صورتی بود و کم کم زیر شکوفه غده ای ایجاد شد که تخمکهایم در آن شکل میگیرد. از اینکه همه چیز مطابق پیش بینی گون پیش میرود فهمیدم که بیخودی برای ستاره ها گریه زاری کردم و بهشون التماس کردم. با اینکه دیگه از ستاره ها درخواست برآورده کردن آرزو ندارم ولی هنوز دوستشون دارم، اون پروانه خوشگل  که با پاهای نازش روی برگم نشست را هم دوست دارم، عاشق خورشید هم هستم، رعد وبرق و ابر و باران را هم که خیلی وقته ندیدم دوست دارم، درخت آلبالو و بوته گون را هم دوست دارم، بذرهایی که قراره همه جا پخششون کنم و سال دیگه جوانه میزنند را هم دوست دارم و واقعا دارم باور میکنم که تولد بذرهام که سال دیگه سر از خاک در می آورند ، تولد خودم محسوب میشه و تا وقتی اونها زنده اند، منم که زنده ام، فقط همین بوته خار که یکبار هم جونمو نجات داده دوست ندارم و خیلی هم از این حسم خجالت میکشم. چند روز بعد تخمدانم ترک میخورد و با کمک باد کم کم بذرم را دور و برم پخش میکنم و روزی که آخرین تخمدانم ترکید، و بذراش ریخت، انگار بار بزرگی از روی دوشم برداشتند. حالا دیگه از هیچی نمیترسم، حالا راه تولد دوباره ام را طی کردم و باید فقط از زیباییهای دور و برم و آسمون کمال لذت راببرم حالا دلم میخواد همه بذرهام سال دیگه شکوفا بشه و تمام دشت را پر کند و در این صورت اگه چند تا از بوته هامو گوسفندا بخورند، دلخور نمیشم.

چند روز بعد  یک گله گوسفند  اومدند توی دشت، دیگه نمیترسیدم چون بوته خار نگهبان خوبی برام بود، یک گوسفند نزدیکم میشه  و با چشمای گنده اش نگام میکنه، خیلی دلم میخواد که بیاد منو بخوره و خار تو دماغش فرو بشه و خیط بشه! و من از اینکه زنده ام شادی کنم. همین کار را هم داره میکنه و دهنشو باز کرد و کله شو بسمتم آورد….

فردای اون روز گون به آلبالو گفت که دیروز گوسفند، دوست کنجکاو و پرانرژیمونو خورد

سعدی نام فروردین 97

SADINAM.COM   آدرس سایت

در باره ی نویسنده

مدیر

یک پاسخ بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *