داستان

نبش قبر 6

نبش قبر 6

داستان قرض گرفتن

          ما در یک خانه سه طبقه زندگی میکردیم، که نصف، نصف مال من و مادرم بود، یک آپارتمان که دست مستاجر بود، مال مادرم بود و من در یک آپارتمان زندگی میکردم و آپارتمان سوم هم که نصفش مال من بود و نصفش سهم مادرم، مستاجر داشت. چون من در این ساختمان زندگی میکردم و مادرم از ما دور بود، مستاجرها منو صاحبخونه میدونستند. مادرم ترجیح میداد در خانه ویلایی قدیمی با سقف شیروانی در مرکز شهر زندگی کند که با همه همسایه ها آشنا بود و خود را اسیر آپارتمان نشینی در حومه شهر نکند. این ساختمان جای یک پارک ماشین بیشتر نداشت که من ماشینمو پارک میکردم. ساختمان وقتی ساخته شده بود که ما هم مثل بقیه مردم سعی کردیم قانون شهرداری را که باید پارکینگ بیشتر باشد، دور بزنیم و زرنگی کردیم و یک پارکینگ بیشتر تعبیه نکردیم. گرفتن اجاره از مستاجرین ماجرایی داشت، سر ماه که میشد من باید با گردن کج، زنگ آپارتمان مستاجرها را میزدم و یادآوری میکردم که اجاره را بپردازند. با اینکه آخر شب میرفتم که با مرد خانه مواجه شوم، بیشتر وقتها، زن مستاجر درب را باز میکرد و میگفت آقامون خانه نیستند یا حمامند و یا خسته بودند، خوابیدند و چشم، چشم، فردا تقدیم میکنیم، بعضی وقتها اجاره پرداخت میشد و گاهی هم وعده یکی دو روز دیگه را میدادند که گاهی، ده پانزده روز ادامه پیدا میکرد و باز باید خستگی در میکردم که اول ماه بعد همین داستانها تکرار شود.

گاهی هم زن مستاجر پیش دستی میکرد و دو سه روز مانده به اول ماه، می آمد  و ضمن گپ زدن با خانمم میگفت، که شوهرم در آمدش خوب نبوده و ممکنه این ماه چند روز دیر تر پولش جور بشه. این داستانها بیشتر نبودن مشتری و کسادی بازار و هزینه بیماری و چک برگشت خورده و چند ماه عقب افتادن حقوق و غیره بود. گاهی هم زنها در حین گپ زدن روزانه با خانمم، تیکه می انداختند که خوش بحال این صاحبخانه ها، ما بیچاره ها تمام ماه داریم برای اینها کار میکنیم و آخر ماه پول را دو دستی تقدیمشان میکنیم و گاهی هیچی برای خرج روزمره ما نمیماند، صاحبخانه ها بدون اینکه کاری بکنند، پول میگیرند و راحت زندگی میکنند، و یا اگر کمی عصبانی تر بودند، میگفتند انشاالله خورده تان نشود، خرج دوا دکتر بشه این پولی را که بزور از ما میگیرید. هر چند که گاهی در میان همین درد دلهای زنانه، حرفهایی زده میشد که بعدا خانمم میگفت اینا اینقدر طلا می خرند، ماهی فلان قدر خرج شیرینی خریدنشان میشه، لباس مارک میخرند، هر دفعه خانمه و بچه هاش یک لباس جدید میپوشند، کادوهای اینچنینی میبرند و انگار فقط موقع اجاره دادن، بی پول میشن و یا دلشون نمیاد پول اجاره را بدهند و اینقدر نق میزنن. هر مشکلی هم که در خانه ایجاد میشد، اول درب خانه ما را میزدند که قفل درب ورودی گیر داره، سقف حمام ما نم زده، دیشب چند مهمان داشتیم، گفتند چرا صاحب خانه اتاقها را کاغذ دیواری نمیکنه؟ با این وضعیت، خیلی دارین اجاره میدین، شیر آشپزخانه چکه میکنه و غیره.

مشکل بعدی جمع آوری سهم قبض آب و گاز بود که آنزمانها مشترک بود، با اینکه در قولنامه قید شده بود که سهم هر آپارتمان یک سوم از قبض است،توجیحات مختلفی آورده میشد که ما بیشتر خانه نیستیم، ما اغلب خانه مامانم اینا میریم، جمعیت ما نصف اون مستاجر دیگه است، مصرف ما کمه و مصرف اونا زیاد، انصاف نیست که به یک اندازه پول بدیم و این گفته ها که به پایان میرسید تازه پول موجود نداشتند و قول چند روز دیگه را میدادند. اکثرا من قبضها را پرداخت میکردم تا روزیکه مستاجران بر سر لطف باشند و پول آب و گازشان را پرداخت کنند. یکسال هم یک مستاجری داشتیم که سروان کلانتری بود، خانه را برای یک خانواده سه نفری اجاره کرد، خودش و همسر و دختر 5 ساله اش، بسیار هم مودب و خوش برخورد، اسباب کشی کردند و خودش و دختر 5 ساله اش در خانه مستقر شدند و گفت همسرش شهرستانیه و چند وقت رفته پیش خانواده ش . جناب سروان صبح زود درب خانه را قفل میکرد و میرفت کلانتری تا پاسی از نیمه شب و در تمام این مدت، دخترش توی خانه زندانی. بعد از چندی معلوم شد که از زنش طلاق گرفته و میترسه خانواده زنش، بچه را بدزدند. دخترش موهای بلند طلایی با فر ملایمی داشت و با چشمهای خاکستری و پوست سفید، به زیبایی عکس های کارت پستال بود و فوق العاده دوست داشتنی. یک پاسیو مشترک، بین سه آپارتمان ارتباط برقرار میکرد که گاهی این دختر، با خانمم صحبت میکرد و میگفت تنهایی توی خانه میترسه یا حوصله ش سر رفته یا بابام کی میاد و بیشتر وقتها چیزی برای خوردن نداشت و گاهی خانمم با ترس از جناب سروان، غذایی را با طناب از پاسیو به پایین میفرستاد تا این فرشته کوچولو، بخوره. اون سال برای خانواده ما ،عذاب واقعی بود، دخترکی که مثل داستانهای دیو و پری در قلعه ای زندانی است، پدری که دائما با مجرمان در ارتباطه و بیش از بقیه به همه بی اعتماده و ما که عملا در معرض ظلم بزرگ به کودک بی گناهی بودیم و به هیچ وجه نتوانستیم پدر دخترک را راضی کنیم که بچه را روزها پیش دوست و آشنایی ببره یا مهد کودک بذاره تا دخترک خردسال اینگونه تنها و زندانی نباشه. جالب اینکه در پایان سال اصرار داشت که یکسال دیگه هم همینجا بمونه و میگفت من فقط به شما اطمینان دارم و شما گاهی آب و غذا به بچه ام میدهید. که با هزار دلیل بی خیال شد و رفت که فرزند دلبندش را در قلعه ای دیگه، زندانی کنه. یک روز که از سر کار برمیگشتم، درب یک آپارتمان باز شد و زن مستاجر با یک جعبه شیرینی، بیرون پرید و ضمن سلام، احوالپرسی خوشخبری داد که شوهرش ماشین خریده و امشب با ماشین میاد خونه. من ضمن خوردن شیرینی تبریک گفتم و آرزو کردم به همه آرزوهایشان برسند و قبل از اینکه خداحافظی کنم، با عجله گفت بخدا این ماشینو با کلی قرض خریدیم و الانم دزدی خیلی زیاد شده، تو رو خدا اجازه بدین شبا، همین کنار گوشه پارکینک جاش بدیم. هر چی من توضیح دادم که این پارکینگ جای یک ماشین بیشتر نداره و با بزور جا دادن یک ماشین دیگه، رفت و آمد همسایه ها با مشکل مواجه میشه و باید یک وری بین سپر ماشین و دیوار رد بشن و سر و صدای همه در میاد، از طرفی صبح زود که من باید برم سرکار، اول باید شما را از خواب بیدار کنم و همه اذیت میشیم، بخرجش نرفت. ضمن تعارف مجدد شیرینی اصرار میکرد که راضی نشین ماشین ما نصیب دزدا بشه و حالا سه چهار روز ماشین اینجا پارک بشه تا ما یک راه دیگه پیداکنیم. عاقبت تو رودردایسی قبول کردم و از اون به بعد روزی دو بار کار ما جابجایی ماشین و چیدن آنها در پارکینگ بود  و بیدار کردن اول صبح اونا که دیگه بعد از چند وقت، عصبانی هم میشدند که چرا شما ساعت 7.30 باید سر کار برین، ما شبها دیر میخوابیم، خسته ایم!

با اینکه توی خونه خودمون زندگی میکردیم، ولی خیلی آقا بالا سر داشتیم و نگاه مستاجران به ما که بی شباهت نگاه به یک زالوی بی رحم نبود، اذیتمون میکرد و تصمیم گرفتیم با مستاجر زندگی نکنیم و بذار هر چی میخوان بگن، پشت سرمون باشه، نه توی رومون. زندگی با آدمایی که شما را بالاتر از خود میبینند، خالی از مشکل نیست، یک بار موقع آوردن ماشین توی پارکینگ، کلید داخل قفل نمیشد و با دقت بیشتر معلوم شد که سوراخ  کلید با قیر پر شده است، این موضوع دو بار دیگه هم با فرو کردن چوب کبریت تکرار شد، قاعدتا این میتونست کار یک پسر بچه باشه. یکی از مستاجرا، پسری ده ساله داشت و با درمیان گذاشتن موضوع این اذیت کوچولو با خانواده اش، معلوم شد که پدر و مادر در مورد صابخونه و پول زوری که میگیره با هم حرف زدند و پسرشون که حس میکرده باید از خانواده اش حمایت کنه، تصمیم گرفته قفل درب پارکینگ را که تنها استفاده کنندش، ما بودیم را دستکاری کنه. یک دوستم که دهه پنجاه توی انگلیس تحصیل کرده بود، میگفت: یک کارگر توی اونجا هر چقدر هم پولدار باشه، باز خانه اش را در محل کارگری میگیره و یک ماشین هیلمن میخره، چون اگربا کارگرها زندگی نکنه و مثل اونا نباشه، کسی باهش همکلام نمیشه و باید به تنهایی زندگی کنه. این شد که رفتیم سراغ پیدا کردن خانه ویلایی، که لازم نباشه بیخودی در غم و شادی دیگران شریک شویم. اما حالا دیگه، همه خانه های ویلایی دهه 60 و 50 را خراب میکردند و 5-6 طبقه آپارتمان میساختند و خانه ویلایی نو نبود و اگه بود در مناطقی بود که قیمت آن خارج از توان ما. من هر وقت خواستم خریدی توی زندگیم انجام بدم، همان موقع، نقطه عطف آن جنس بود و مغازه ها میگفتند داره گرون میشه و کمیابه، برای خرید خانه هم همه بنگاهها میگفتند گرون شده و الان کسی فروشنده نیست. بالاخره با کمک بنگاه املاک، خانه یی پیدا کردیم که فقط خانه بود، نه رنگ و رویی داشت، نه استحکام بنا، نه نقشه خوب، از اون خانه هایی که با جنسهای تعاونی دهه 60 و در نبود آهن و سیمان و مصالح مرغوب ساخته شده بود، بجای تیرآهن، با میلگرد، تیر ساخته بودند و سقف ضربی و بجای خاک گچ، کاهگل.

ولی هر چه بود ما را از موقعیت نه چندان خوبمان نجات میداد. رفتیم قولنامه بنویسیم، حاج خانم هم همراه حاج آقای فروشنده، اومده بود بنگاه، که همه زود شوهرم را میشناسند و سرش را کلاه میگذارند، ما این خانه را با بدبختی و قرض و قوله ساختیم و درست نیست که سرمان را کلاه بگذارید! بنگاه دار نگاه پر معنایی کرد که ای بابا با زن جماعت که نمیشه معامله کرد. بهر حال قولنامه نوشته شد و موقع نوشتن مبلغ ما تلاش کردیم که از قیمت اولیه صاحبخانه، کمی تخفیف بگیریم که حاج خانم که قیمت را شنید با شوهرش دعواش شد که چرا اینقدر گفتی ، دست حاج آقا را گرفت ، در حالی که از بنگاه بیرون میرفتند ، درخواست ده درصد بیشتر از قیمت اولیه شوهرش را نمود. ما هم بی خیال شدیم و از بنگاهی خواستیم مورد دیگری را پیدا کند. چند روز گذشت و بنگاهی خبر داد که فردا حاج آقا بدون حاج خانم برای قولنامه میاد بنگاه، که قولنامه را امضا کند. فرداش رفتیم و بجای اینکه ما تخفیف بگیریم، فروشنده قیمت خودش را کمی بالاتر برد و معامله انجام شد. قرار شد یک سوم مبلغ را در زمان امضای قولنامه پرداخت کنیم، یک سوم زمان امضای سند در محضر و یک سوم موقع تخلیه و تحویل خانه و همچنین، اول تحویل خانه انجام شود حدود سه ماه بعد و سند هم پس از انجام مراحل بانکی. یک سوم اول را پرداخت کردم و آنروز را سر کار نرفتم تا بتوانم دو سوم بقیه را تامین کنم، یک وام از بانک مسکن میتونستم بگیرم، یک وام هم از صندوق قرض الحسنه، که اونروزها باب شده بود و فرمولش طوری بود که انگار اول شما به صندوق وام میدادی و بعد صندوق به شما، یا بالعکس. زمان ضربدر مبلغی که شما در صندوق سپرده میکردی برابر زمان ضربدر مبلغی بود که وام میگرفتی بعلاوه سه چهار درصد کارمزد. من از چندی قبل هم در بانک مسکن سپرده گذاشته بودم هم در این صندوق و وامی که صندوق میداد بیش از سه برابر وام مسکن بود. یکسری طلا و چیزهای دیگه هم بود که باید میفروختیم و سرجمع معادل پول خانه میشد. البته دبه فروشنده را حساب نکرده بودم که آنهم باید جور میشد.کار، داشت خوب پیش میرفت که یکروز بنگاهی خبر داد که فردا بیاین بنگاه. رفتم، بنگاه دار و حاج آقای فروشنده نشسته بودند و بنگاه دار به من فهموند که حاج آقا پول لازم داره و تا سه روز دیگه اگه یک سوم پول را دادین و سند زدین، مشکل حله و گرنه فروشنده میگه معامله فسخه و چون پولی را که دادین، خرج کرده، کم کم بهتون پس میده! من که قبلا هم صابون این حاج آقا، حاج خانم به تنم خورده بود، فهمیدم که یا باید همین کارو انجام بدم، یا چند وقت مجبور بشم از پله های دادگاه بالا پایین برم تا تازه برسم به همین جایی که امروز هستم، از طرفی با خوردن سند بخش عمده ای از مشکلات احتمالی حل میشد و بنفع ما بود. قول سه روز دیگه را دادم و بانک مسکن هم که در این مدت خانه را کارشناسی کرده بود،  اعلام آمادگی برای خوردن سند بنام من و سپس بنام بانک را کرد. نفس راحتی کشیدم، با پولهای دیگه ای که جمع و جور شده بود، دو میلیون کم داشتم. به صندوق مراجعه کردم، حساب کردند و گفتند زودتر از 20 روز دیگه وام قابل پرداخت نیست، آدمهای دیگه ای توی نوبتند و نوبت منو برای اون روز گذاشتند. ظهر در حالی خونه اومدم که هیچ راهی برای تامین دو میلیون پیدا نکرده بودم. با اینکه اونزمان دو میلیون مبلغ زیادی بود ولی برای 20 روز شاید میشد قرض گرفت و تنها منبع دوست و آشناها بودند. توی خونه موضوع را در میان گذاشتم و عصر به چند دوست برای قرض گرفتن سر زدم ولی همه با اتفاق جوابی دادند شبیه اینکه اگه دیروز میومدی، بود ولی امروز فلان کار را کردیم. شب خانمم با خوشحالی گفت یکی از فامیلهای نزدیکش گفته، اگه فقط برای 20 روز باشه و بدقولی نشه، من پول دارم، با تردید نگاه کردم، با اینکه به گروه خونش نمیخورد بخواد دست منو بگیره، ولی همه متفق القول بودند که خیلی آدم خوب و با خداییه.  بنظرم اومد که بیست روز زمان کمیه و بد نیست که حالا که خودش پیشنهاد کرده، دنبال راه دیگه ای نریم و از طرفی باید زودتر از شر خواسته فروشنده راحت میشدم. تلفنی تماس گرفتم و شرح کامل ماوقع را دادم و ایشان ضمن تعریف داستان بدقولی چند نفر مشابه من، فرمودند ساعت یازده شب بیا درب خونه با یک چک به مبلغ دو میلیون بعنوان تضمین، پول را بگیر، انشاالله که کار یک مسلمون دیگه هم راه بیافته. با عجله شام را خوردم و یک چک به مبلغ دو میلیون تومان نوشتم و امضا کردم و خوشحال از اینکه دو روز زودتر از قراری که گذاشتم پول جور شده، راهی خانه این مرد خدا شدم. رسیدم و زنگ زدم و این فامیل محترم که همسن و سال خودم بود، با زیر شلواری دم درب آمد و ضمن احوالپرسی، چک تضمین را گرفت، پس از چند بار وارسی تاریخ و امضا و مبلغ و پشت و روی چک، مجددا تاکید کرد که هیچ بهانه ای در موعد پرداخت پول نباشه و من هم چون قرار بود پول را از صندوق بگیرم ، اطمینان لازم را برای چندمین بار دادم. چک را با خود به خانه برد تا پول را بیاره. هنگام بازگشت چندین فقره چک دستش بود و گفت من پولهام محل کارمه و این موقع شب که پول در خانه ندارم، شما این چکها را که بتاریخ فرداست، بگیر و فردا نقدش کن، هر کدوم هم که توی حسابش پول نداشت به من زنگ بزن تا هماهنگ کنم بری از صاحب چک بگیری. با تعجب نگاهی بهش کردم که به من قول داده بود دو میلیون پول نقد میده، یازده فقره چک کم و زیاد که هر کدوم هم مال بانکی در گوشه و کنار شهر بود،بعلاوه پنجاه و شش هزار تومان پول نقد، تحویلم داد و رسید دریافت دو میلیون تومان پول هم از من گرفت. احتمالا این مرد خدا تصمیم گرفته بود که هم مشکل منو حل کنه و هم از شر نقد کردن این چکها خلاص بشه، شایدم خواسته من برای رسیدن به هدفم کمی هم زحمت بکشم. کلی تشکر کردم و خداحافظی و برگشتم با یازده فقره چکی که همش بوی اجناس عطاری میداد، بوی زردچوبه و زعفران وبوهای دیگه ای که من نمیشناختم. احتمالا توی کار عطاری بود. اون زمانها نه تنها بانکهای مختلف با هم دشمن خونی بودند بلکه شعب یک بانک هم با هم ارتباطی نداشتند و اگه شما 5 تا چک شعب مختلف بانک صادرات داشتی، نمیشد از یک شعبه بانک، همه را وصول کنی، دو راه وجود داشت، یکی اینکه همه چکها را به حساب خودت بخوابانی و فردای آنروز وصول شود یا اینکه به تک تک شعب مراجعه کنی و پول نقد بگیری که من برای اطمینان مجبور شدم راه دوم را برگزینم. فردا باز سر کار نرفتم و با تعیین یک مسیر پیچ در پیچ، راهی بانکها شدم و آخرین چک را با التماس ساعت 13.30 که بانک تعطیل میشد تبدیل به پول کردم. فردا صبح هم رفتم بانک و پولهایی که همه بیست تومنی و پنجاه تومنی و تک و توک صد تومنی بود، به تحویلدار بانک دادم و اون همه را با دست شمرد و فیش واریز را تحویلم داد. باز هم جای شکرش باقی بود که یک روز زودتر پول آماده شد. روز موعود با حضور نماینده بانک، رفتیم محضر و سند را زدیم و یک مرحله سخت دیگه از این هفتخوان رستم به اتمام رسید. دو روز از سرخوشی این موفقیت گذشته بود که وارد خانه شدم و دیدم فامیل محترم خانمم، نشسته و جلوش چایی و کلی میوه گذاشتند تا من برسم. خیلی تعجب کردم، ما معمولا بجز دعوتهای رسمی همو نمیدیدیم و حضور سرزده در خانه من، کمی عجیب بود. سلام علیک کردم و نشستم، حالا دیگه نمک گیرشم شده بودم و بیشتر باید مراعات ادب میکردم، همینطور که تند تند میوه میخورد، تعریف کرد از یکی که به فامیلشون وام داده و طرف ورشکست شده و چکهاش برگشت خورده و افتاده زندان و این دوستش دیگه نمیتونه پولشو پس بگیره و رو بمن کرد که شما هم اینقدر چک و چک بازی نکن عاقبتت زندانه! منم همین حالا پولم را لازم دارم و هر جور شده تا فردا پس بده. با اتمام حرفش یک پرتقال دیگه هم پوست کند نصفشو یکجا گذاشت توی دهنش و هنوز کاملا از گلوش پایبن نرفته بود نصفه دیگه را هم گذاشت توی دهنش و با دهان پر از پرتقال، خداحافظی شکسته بسته ای کرد و رفت. من از اول هم دلم راضی نبود که از این نوع آدما پول قرض بگیرم و حالا کاری بود که شده بود و من فقط ابزاری شدم برای اینکه چکها را از بانکهای مختلف براش نقد کنم. خیلی عصبی شدم از رفتار عجیب غریب بعضی از مردم، آخه تو که ظرفیتشو نداری چرا پیشنهاد میکنی که من قرض میدم، بعد هم میای میگی که پشیمون شدم؟ اونم واسه 15 روز؟ به یک فامیل نزدیک که مطمئن بودم پول داره ولی باهش رودروایسی داشتم و دلم نمیخواست بهش رو بزنم، زنگ زدم و موضوع را در میان گذاشتم، با روی خوش گفت همین حالا پاشین با خانواده بیاین اینجا و یکساعتی دور هم باشیم و پول هم حاضره، اگه دیرتر هم خواستی پرداخت کنی، ایرادی نداره. رفتیم و یکساعتی از اینور، اونور حرف زدیم و با دست پر پول برگشتیم. خانمم با خوشحالی به فامیلش زنگ زد که پول جور شده و اون با تعجب پرسیده بود از کی، و وقتی فهمیده بود، جوابی داده بود که انگار اونهم پولش از دست رفت و ضمن تاکید بر اینکه شوهرت همین روزا زندانی میشه گفته بود فردا عصر، بگو پولو بیاره درب خونم، نق زدم که اون دفعه من رفتم و بجای گرفتن پول یازده تا چک گرفتم و آنهمه اذیت شدم تا پولش سرجمع شد بگو بیاد درب خونه و پولشو از خودت بگیره، اونم کسی که سرقولش نبوده و هنوز پولو نداده، اومده پس بگیره، خانمم گفت اینجوریه دیگه، فامیله، باز چشممون تو چشمش  می افته، خواسته یک لطفی بکنه، ترسیده، شایدم پشیمون شده، برو پولو بهش بده. ناچار سر ساعت خدمت آقا رسیدم و پول را تقدیم کردم، سه بار پولها را دم درب شمرد، بعد هم گفت حالا میفرمودین تو، گفت بی زحمت چک پشتوانه را پس بدین، گفت تو گاو صندوق محل کارمه، بعدا بهتون میدم. دلم میخواست بگم، شما که اینهمه واسه خودت محکم کاری میکنی، چرا نوبت بقیه که میشه، ریلکس میشی؟ این ماجرا و فشار عصبی که به من وارد شد باعث شد که دیگه با این فامیل محترم روبرو نشم و رفت و آمد نکنم.

 از آن طرف فردی که ما خونه را از او خریده بودیم یکروز زنگ زد و رفتم خونش، خانمش گفت برو اون دستشویی را ببین، با تعجب نگاهی بهش کردم و با اکراه رفتم، یک دستشویی معمولی بود با کاشیهای درجه 3 از مد افتاده دهه ۶۰، گفتم خوب؟ گفت اون آینه روی دستشویی را تازه خریدیم اونم میخوان؟ منکه تعجب کرده بودم که مگر وقتی خانه را میخرند برای آینه دستشوییش قولنامه جدید مینویسند؟ گفتم نه آینه بالای دستشویی همیشه لکه میشه و با خودتون ببرین. بعد برام تعریف کرد که یکی از آشناهای ما خونه را که فروخته، همه دربهای اتاقها را هم برده، ما هم این دربها را گرون خریدیم، با خونسردی گفتم ما خانه را از شما خریدیم، دربهاشو که نخریدیم ، اگه دلتون خواست با خودتون ببرید و از خونه بیرون آمدم . شاید چون موقع خرید خیلی چانه نزدم و حتی با توجه به نوسان بازار، کمی خانه را گرانتر خریدم، فکر میکردن شاید پول دیگه یی هم بتونن بگیرن. بالاخره موعد مقرر تخلیه خانه رسید، فروشنده اصرار کرده بود که زودتر از 2 ظهر فلان روز، وسایل نیارین. وسایل را سوار کامیون کردیم و سر ساعت مقرر، در حالی که باقیمانده پول خانه را نقدا در کیسه ای ریخته بودیم، بنگاهی را هم این ساعت که کار تعطیل است، برای تحویل تحول خانه همراه آورده بودیم، رسیدیم و زنگ زدیم، حاج آقا اومد و با عصبانیت گفت چه خبره؟ خونه رو خریدین، آدما رو که نخریدین، ما داریم نهار میخوریم و هنوز خیلی کار داریم، برین فردا بیاین! ما هم با بارو بندیل و کامیون و کارگر اجاره ای، پشت درب بلاتکلیف. منم عصبانی شدم، گفتم یا طبق قرار، الان خونه را تحویل میدین یا با این پولی که پیش منه، بهترین خانه را اجاره میکنم و تا یکماه برنمیگردم، حاج آقا که فکر اینجاشو نکرده بود، رفت توی خانه و برگشت و گفت وسایلو بیارین داخل با کمک بنگاهی پشت قولنامه را هر دو امضا کردیم که خانه تحویل شد. بعد گفت ماشین من استارت نمیخوره و تا فردا اینجا بمونه، ماشین یکی از اون شورلتهای قدیمی بزرگ مثل کشتی بود، موضوع مهمی نبود ولی چون نمیدونستم چه فکری تو سر فروشنده است، گفتم حالا که خونه تحویلم شده، هیچی نباید بمونه، زنگ میزنم جرثقیل بیاد و بذارش توی خیابون. پسر حاج آقا اومد و پشت ماشین نشست و روشنش کرد و آوردش بیرون وچون عمده وسایل را برده بودند، بقیه را هم توی ماشین جا دادند و رفتند.

اینگونه خان هفتم خریدن یک خانه هم سپری شد. البته دو سال تمام، فقط برای پرداخت وامها و قرضهایی که کرده بودم، کار میکردم و اول هر ماه از اینکه یکبار دیگه پول قسطهام جور شده و پرداخت کردم، خوشحال بودم. بعد از دو سال، بعلت تورم و کاهش ارزش مبلغ قسطها، زندگی معمول را در پیش گرفتیم.در اون دو سال، بیشتر نیازهای زندگی مانند مسافرت و تفریح و خریدهای جورواجور، فدای کسب آزادی و آرامش در زندگی شد.

سعدی نام  دی  97

آدرس سایت  WWW.SADINAM.COM  :

در باره ی نویسنده

مدیر

پست قبل

یک پاسخ بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *