داستان

نبش قبر 4

نبش قبر 4

نبش قبر 4

تعطیلات تابستون

آخرین امتحان سال سوم دبستان را دادم و پس از خروج از جلسه امتحان، یک پیک بهمون دادند و بعد از خداحافظی با همکلاسیا، بسمت خونه روانه شدم. تحمل نداشتم خونه برسم و توی راه شروع به خواندن پیک کردم و هنوز به خونه نرسیده بودم که پیک را از اول تا آخر خوانده بودم. وارد خونه که شدم احساس سبکی میکردم ، نه مشق داشتم نه نگران حفظ جدول ضرب بودم و نه لازم بود نگران باشم که خانواده با تشر منو به سمت انجام تکالیف مدرسه هدایت کنند. از اون بچه هایی هم نبودم که دوستان زیادی بیرون از خانه منتظرش باشند و خونه نرسیده ، سر از کوچه درآورم و یا اهل فوتبال و والیبال با بچه ها توی کوچه باشم. یک سری به دو تا کفتر دم چتری که زیر راه پله ها بودند زدم ، آبشونو عوض کردم ، براشون گندم ریختم، بنظر می آمد که کفتر ماده میخواد تخم بذاره، چند تا سیخ را روی هم گذاشته بود و داشت با نوکش مرتبشون میکرد، یواشکی رفتم یکدسته از سیخهای جارو را کندم و گذاشتم توی لانه کفترها که کار کفتر ماده را ساده تر کرده باشم، بوی تند لانه شون اجازه نمیداد خیلی باهشون سرو کله بزنم، یادم نیست این کفترها کی سر از خونه ما درآورده بودند ، چند سالی بود که بودند، با اینکه هر چند وقت بالهاشون را قیچی میکردیم ولی اهل پریدن نبودند و بیشتر زندگیشون شبیه مرغها بود که فقط توی حیاط راه میرفتند و بعدشم میرفتند زیر پله ها و شیها درش را می بستیم که نصیب گربه های شیطون محل نشوند.

گربه هایی که تا حالا چندین جوجه و گنجشک من را خورده بودند، اون زمان هنوز یخچال همگانی نشده بود و گوسفند که میکشتیم ، گوشتش را زیر سبدکاسه میگذاشتند و رویش یک هاون سنگی میگذاشتند که گربه نخوره و این گربه های شیطون یکبار سیدکاسه و هاون را انداخته بودند و قسمتی از گوشت را خورده بودند که غوغایی در خانه برپاشد و کم مانده بود که فرمان قتل عام همه گربه های دزد ازخدابی خبر صادر شود. آخرشم همه کاسه کوزه ها سر کارگری شکسته شد که گفتند درب زیرزمین که گوشتها آنجا بوده را بازگذاشته.

سبدکاسه

 بعد از دیدن کفترا کتابهای درسی را با دفترها بردم یک گوشه زیرزمین گذاشتم که مطمئن باشم دیگه نمیتونند مزاحمتی برام ایجاد کنند و چند تا کتاب داستان و پیک که تقریبا بخاطر دوران مدرسه تبعید شده بودند، برداشتم و شروع به خواندن کردم. البته همه شون را قبلا چند بار خوانده بودم ولی انگار دلم واسشون تنگ شده بود. هنوز داشتم با کتابها ور میرفتم که از توی زیرزمین صدام کردند که نهار حاضره، توی زیرزمین دوتا تخت چوبی کنار هم گذاشته بودیم که روش دو تا قالیچه کهنه تر که قابل انداختن در اتاقها نبود ، پهن کرده بودیم و نهار را آنجا میخوردیم که خنک تر بود، آن وقتها هنوز کولر  آبی و گازی پاشونو توی زندگی مردم نگذاشته بود و ما یک پنکه سقفی توی حال داشتیم و یک پنکه هم برای مهمانهای احتمالی در اتاق میهمانخانه بود و همه عملا با گرمای طبیعت کنار می آمدند، شب را در ایوان میخوابیدیم که خنکتر بود، اشکالش این بود که ایوان ما شرقی بود و از ساعت 5 صبح در روزهای تابستان آفتاب میگرفت و ناچار همه رختخوابشان را برمیداشتند و بقیه خواب را در اتاق انجام میدادند ، در عوض از ساعت 4-5 بعدازظهر خنک بود و میشد عصر را در ایوان گذراند و ظهرها هم که حسابی گرم بود به زیرزمین پناه میبردیم که خنکتر بود. نهارمون آبدوغ خیار بود که توی روزهای گرم تابستون حسابی مزه میداد، همه توش نون تریت میکردند و میخوردند ولی من دوست نداشتم و نان را خالی میخوردم و چند قاشق هم آبدوغ خیار میخوردم که گاهی از توی قاشق میریخت و سر و صدای بزرگترها را در می آورد ، ولی بهر حال بعضی چیزها عوض نمیشه و روش خوردن من ادامه پیدا میکرد. ظهرها بزرگترها میخوابیدند و بچه ها را هم بزور میخواباندند و البته بیشتر برای این بود که بچه ها که خوابند ، بزرگترها با خیال راحت تر میخوابند و درضمن بچه ها که بیدارند سروصدا و دعوای احتمالی و بدوبدوشان مزاحم خواب اونها بود. خوشبختانه من از خواب اجباری معاف بودم ومیتونستم بجای خواب به خوندن کتابها و مجلات بپردازم. بعد از ظهر روی ایوانشرقی خانه ، فرش پهن میشد و سماور و سینی زیرش را می آوردند با آماده شدن چای، رسما خواب ظهر به اتمام میرسید و همه در ایوان مشغول گفتگو و خوردن چای بودند و کوچکترها هم در حیاط و زیر چشم بزرگترها به بدو بدو و بازی مشغول بودند. سماور خانه نفتی بود که دو سه سال بعد، برقی شد و یواش یواش ، سماورهای نفتی کنار رفت و چند سال بعد کتری و قوری کلا جای سماور را گرفت و سماور را از رده خارج کرد. وظیفه درست کردن چای و سرو آن بعهده مادربزرگ بود که بهیچ وجه این وظیفه خطیر را به دیگران واگذار نمیکرد و دستمزدش هم این بود که در بین دو سه تا چایی که برای بقیه میریخت ، دو سه تا چای ، بیشتر میخورد. آن زمانها هنوز مردم در استکانهای کوچک و کمر باریک چای میخوردند و این لیوانها که اکنون در آنها چای میخورند ، سوغاتی جبهه و مردم خوزستان است، آن وقتها نعلبکی زیر استکان و سینی زیر استکانها جزئی از آداب چای خوردن بود.

 بیشتر اوقات هم درست در ساعت خوردن چای عصر سروکله مهمان و یا همسایه ها، پیدا میشد و چون هنوز استفاده از  تلفن همگانی نبود، میهمانها سرزده بودند و صاحبخانه را غافلگیر میکردند و اگر میهمان ، بچه میداشت که مایه خوشحالی بچه ها بود و بساط بازی گرمتر و پرهیجانتر میشد و این بازیها بیشتر گرگم به هوا و قایم موشک بود که در حیاط خانه انجام میشد. پذیرایی از میهمان هم منحصر به چای بود و اگر میهمان خودمانی نبود ، من مجبور میشدم بلافاصله بروم و میوه ای برای پذیرایی بخرم و میهمان های غریبه و یا فامیل دور و فامیل خیلی پولدار شامل این موضوع میشدند و برای همسایه ها و یا فامیلی که دائما سرمیزدند تکلفی نداشتیم. موقع غروب من همراه پدرم به مسجد میرفتیم، پدرم خیلی علاقه داشت که من مسجد بروم و میشد گفت که این علاقه تبدیل به اجبار شده بود و برای تشویقم ، موقع برگشت از مسجد به بستنی فروشی بزرگ نزدیک مسجد میرفتیم و بستنی و یا فالوده میخوردیم که خیلی کیف میداد، این بستنی فروش که خیلی هم مشهور بود میز صندلیهایش را در محوطه کاروانسرایی که در آن قرار داشت چیده بود و شبها آنجا را آب و جارو میکردند و خوردن بستنی در هوای آزاد حسابی مزه میداد. البته پس از مدتی که من به اینکار عادت کردم و اگر یکشب بستنی نمیخوردیم، عصبانی میشدم، خریدن بستنی متوقف شد . البته  بعدها فهمیدم که پیشنهاد خوردن بستنی از سوی مادرم ارائه شده که هم من از رفتن به مسجد دلخور نشوم و هم پدرم به علاقه اش که رفتن مرتب من به مسجد بود، دست یابد. منهم مسجد رفتن بهمراه پدرم را ترک کردم و به مسجد دیگری میرفتم که نزدیکتر بود. البته دلم میخواست که مسجد نروم و با بچه ها بازی کنم ولی یک اجبار عجیبی بود که جرئت نمیکردم بگویم مسجد نمیرم. ظاهرا این اقبال دنبال سر من کرد و در دهه های 60 و 70 هم بسیار مجبور شدم که علی رغم میلم مسجد بروم و نماز جماعت بخوانم که علتش یا فامیل بود یا کار یا خانواده ولی بهر حال اجبار، اجبار است. یک مسجد نزدیکمان بود که بهش مسجد کوچیکه میگفتند و پله میخورد و طبقه بالا بود، خوبیش این بود که زود نماز مغرب و عشا را میخواندند و وسطش برای نماز غفیله و سخنرانی ، وقت تلف نمیکردند و بیشتر این مسجد میرفتم. اتفاقا امشب که وارد مسجد شدم، چند تا از بچه های همسن من که مسجد می آمدند گفتند که از امشب ، دوره قران داریم و آخر دوره هم جایزه میدهند. بعد نماز ، نیم ساعتی مینشستیم و دو تا جوان که قرآنشان خیلی خوب بود ، قرآن را با صوت میخواندند و ماها که عمدتا دبستانی بودیم چند خط قرآن را معمولی میخواندیم و جند تا از بچه ها هم تلاش میکردند که باصوت بخوانند که من هیچ وقت تمرین نکردم، شاید میترسیدم خوب نشود و آبرویم برود ولی قرآن را راحت میخواندم. بعد از مسجد خانه آمدم و کمی بعد سفره انداختیم و کتلت با سیب زمینی سرخ کرده و خیارشور داشتیم که من خیلی دوست داشتم. انگار هنوز طعم آن کتلتها که آنزمان به آن شامی کباب میگفتیم ، زیر زبانم هست آنهم با خیار شوری که در تینهای روغن نباتی خودمان می انداختیم. پس از شام در حیاط بازی میکردیم که صدای یک گله گوسفند از کوچه آمد . درب را باز کردم ، ده بیست تا گوسفند که چند تا بره کوچک هم در بین آنها بود از کوچه رد میشدند. پدرم را صدا کردم و او هم آمد آنها را دید و همینطور که داشت با چوپان حرف میزد، یهو یک بره کوچک را خرید به صد تومان (هزار ریال) و آورد داخل حیاط. ما دیگر از خوشحالی داشتیم میمردیم که کار تابستانمان درآمد و با این بره بازی میکنیم.

دور حوض و دور حیاط دنبال بره میکردیم و او هم با سرعت زیاد میدوید و گاهی میگرفتیمش و پشمهای فرفری پشتش و روی سرش را ناز میکردیم، مادربزرگم عزا گرفته بود که همه گلها و گیاههای توی باغچه را میخورد و من قول دادم که هر روز از سبزی فروش محل، سبزیهای بدردنخور را بگیرم و بیاورم. توی تابستان، پوست هندوانه و خربزه و پوست خیار هم که زیاد است. خلاصه شب اول را با دل خوش روی ایوان خوابیدیم و با خوشحالی به صدای بعععععععع بره گوش میکردیم و ککمان نمیگزید که همسایه ها خوشحالند یا ناراحت. از فردا کارمان درآمده بود، آب و غذا دادن به بره خیلی هم آسون نبود بخصوص که ما که دوست داشتیم زیاد چیزی بخورد و زود بزرگ شود. من چند تا سبزی فروشی دور و نزدیک را میرفتم تا غذای مناسبی تهیه کنم و روزهایی که کمتر چیزی نصیب میشد، مجبور میشدم با اکراه پوستهای هندوانه خربزه ترش شده کنار کوچه ها را بردارم و بیاورم. ولی این ببعی حسابی سرگرممون کرده بود و دور از چشم بزرگترا دنبال سرش میکردیم و باهش بازی میکردیم. البته بزرگترا خوششون نمیومد و میگفتند اگه دنبال سر بره بکنی، لاغر میشه ولی ما کاری به این کارها نداشتیم. چند روزی خیلی سرگرم بره بودیم و من کمتر به کفترها سرمیزدم و یکروز صبح که سراغشون رفتم، دیدم کفتر ماده روی دو تا تخم کوچولو خوابیده، از خوشحالی داشتم میمردم و بخودم قول دادم که آب و دون کفترها را خودم بعهده بگیرم، بدیش این بود که نمیدونستم تخم کفتر چند روزه باز میشه، مرغ را میدونستم که بعد از 21 روز باز میشه و امیدوار شدم که کفتر چون کوچیکتره، زودتر تخمش باز بشه و از اون بدتر معلوم نبود که چند روزه که کفتر تخم گذاشته. هنوز یکی دو هفته از خریده ببعی نگذشته بود که یک روز زنگ زدند و رفتم درب را باز کردم و دیدم مادربزرگ پدری ام از بابل آمده و درمیان وسایلش یک غاز بزرگ هم بود که با خود از شمال آورده بود البته خودش گفت که این غازه . راستش ما تا حالا غاز ندیده بودیم و اولین بار بود که چشممون به جمالش آشنا میشد و توی شهر ما هیچکس غاز نداشت و این خوشی ما را اضافه میکرد. این مادربزرگم گاهی تابستانها می آمد مشهد برای زیارت و دو سه ماه می ماند و چون خیلی مهربان بود، همه دوستش داشتیم. حالا به باغ وحش خونه مون که دو تا کفتر چتری و یک بره داشت، یک غاز هم اضافه شد و چه شلوغی میکرد غازه تو حیاط و صداش تا 5 تا خونه اونورتر هم میرفت و میپرید توی حوض و جیشش را توی حوض میکرد و حالا دیگه مشکل مادر بزرگم دو تا شد که هم بره باغچه را خراب کرده بود و غاز هم حوض را کثیف!

غاز

ولی حسابی ما حال میکردیم و با داشتن کفتر و بره و غاز خوشحالتر بودیم. تازه غازه ماده بود و گاهی یک تخم خیلی بزرگ هم میکرد و ما که تا حالا بزرگتر از تخم مرغ ندیده بودیم، از دیدن اون خوشحال میشدیم و مادربزرگم هم با دیدن تخم بزرگ غاز تا حدودی از گناه غازه و کثیف کاریش گذشته بود! چقدر کیف میکردیم که با تخم غاز ، نیمرو درست میکردند و با چه ولعی میخوردیم. صبحها من میرفتم کتابخانه، یعنی یک مسجدی بود که کتابخانه هم داشت و من میرفتم و کتاب میگرفتم و همونجا توی سالنش که طبقه بالای مسجد بود میخواندم، یکبار توی فهرستاش چشمم به یک کتاب صادق هدایت خورد و چون یک داستانش را در کتاب درسی فارسی خوانده بودم، شماره اش را یاداشت کردم و به کتابدار دادم تا کتاب را بدهد، کتابدار نگاه عجیبی کرد و گفت کتاب نیست، دوباره در فهرست گشتم و کتاب دیگری از صادق هدایت پیدا کردم و شماره اش را دادم به کتابدار و باز گفت نیست، من دلخور شدم و گفتم که شما که کتابها را بیرون نمیدهید، چرا نیست و حرفش را اصلاح کرد که این کتابها بدرد تو نمیخورد و بجایش بیا داستان راستان را بخوان و من از اینکه این کتابدار احتمالا بیسواد برایم دارد بزرگتری میکند و کتابها را بد و خوب میکند و بعضی را نمیدهد دلخور شدم و از کتابخانه بیرون آمدم و تصمیم گرفتم هر طور شده این کتابها را بخوانم تا بفهمم چه بوده که این بیسواد نداده من بخوانم. همین موضوع باعث شد که چند سال بعد همه کتابهای صادق هدایت را خریدم و خواندم و همیشه در فکر بودم که کجای این کتابها بد بود که آن کتابدار مذهبی احمق از من دریغ کرد؟! غیر از کتابهایی که در کتابخانه میخواندم ، یک مجله پیام شادی بود که مادرم موافقت کرده بود هر ماه آنرا بخرم که از انتشارات مذهبی بود و دلیل موافقت خانواده من با خرید آن هم همین مذهبی بودن آن بود وگر نه من دوست داشتم کیهان بچه ها بخرم که هفتگی بود و بیشتر همسنهای من میخوندند. پیام شادی، داستانها و مطالب جالبی داشت که من هر کدام را چندین بار میخواندم تا باز یک ماه بگذرد و روزشماری میکردم تا شماره جدید آن بیاید و یکسری داستانهای دنباله دار داشت که این چشم براهی را دوچندان میکرد.

چند روز بعد تخمهای کفترها باز شد و دو تا جوجه کفتر بدنیا آمدند که یکیش فلج بود و یکی از پاهایش کج بود، هم خوشحال بودم و هم ناراحت ، دوران روی تخم نشستن کفترها هم خیلی جالب بود که گاهی چند ساعت مرا بخود وامیداشت، وقتی کفتر ماده میخواست آب و غذا بخوره ، کفتر نر میرفت و روی تخمها مینشست و کفتر ماده پس از خوردن آب و غذا ، یک پا و یک بالش را میکشید، انگار اینجوری خستگی در میکرد و بعد آن پا و بال دیگر و اگر درب قفس باز بود کمی بیرون می آمد و دور میزد و باز زود میرفت روی تخمها مینشست، انگار به کبوتر نر اعتماد نداشت، غذا دادن جوجه ها هم بامزه بود، اکثرا کبوتر ماده و گاهی کبوتر نر، دونه میخوردند و در چینه دانشان نگاه میداشتند و با جوجه ها نوک به نوک میکردند و غذاها را در دهان جوجه خالی میکردند و اینگونه جوجه ها غذا میخوردند تا بزرگتر شدند و توانستند خودشان غذا بخورند. چند روز بعد انگار کفترها فهمیدند که یکی از جوجه ها فلج است یا یک پایش کج است و از دادن غذا به آن خودداری کردند و یک روز بعد آن جوجه مرد و اینگونه کفترهای ما از دو تا به سه تا تبدیل میشدند. روزهای تابستان من با مطالعه کتاب در کتابخانه ها و خوردن نهار با خانواده و گذراندن ظهرها تا عصر در تنهایی و خوردن چای عصرانه و رفتن به مسجد در غروب و بازی کردن با بچه ها و غاز و ببعی و رسیدگی به کفترها میگذشت.نیمی از تعطیلات تابستان گذشته بود که عمه ام از تهران برای زیارت و دید و بازدید به خونه ما آمد و شلوغی خانواده ما را بیشتر کرد. مادرم خیلی تحت تاثیر عمه بود و شاید بخاطر اینکه در تهران زندگی میکردند، آنها را باهوشتر و عاقلتر میدانست. از بخت بد یکروز که داشتم میرفتم کتابخانه، دیدم شماره جدید پیام شادی آمده و با عجله برگشتم خانه و در حالی که مادرم با عمه درحال صحبت بود ، حرفشان راقطع کردم و از مادرم درخواست پول کردم که بروم شماره جدید پیام شادی را بخرم و عمه، نمیدانم از اینکه وسط حرفش پریدم دلخور شد یا دلیل دیگری داشت که رو به مادرم کرد و گفت چه معنی دارد بچه اینقدر چیزی بخرد و اصلا خرید مجله چه معنی دارد و این حرفها نمیدونم چه تاثیری داشت که دست و پا زدن و حتی گریه کردنم هم دردی را دوا نکرد و خرید مجله من بعد ممنوع شد. حتی بعدا وقتی عمه نبود هم با مادر درمیان گذاشتم که این مجله مذهبی است و خریدشو قبول داشتید ولی با مخالفت شدید مادرم مواجه شدم و فهمیدم که این تنها موهبت زندگیم با فضولی دیگران ازبین رفته و قابل برگشت نیست و پس از آن من با حسرت، جلد مجله را از پشت ویترین مغازه نگاه میکردم و برای همیشه از خواندن داستانهای نیمه تمام آن محروم شدم. دو ماهی از ورود غاز و مادربزرگ پدری به خونمون میگذشت که فهمیدیم قراره غازو سر ییرند، با اینکه خوشحال نشدیم ولی دلمون خوش بود که بره هنوز هست، قصاب محل آمد و سر غاز را برید و ما با مادربزرگ و بقیه خانواده دور آن جمع بودیم و مادربزرگ گفت که این شعر را با هم بخونیم: ای خدا مه غاز بمرده   گردن دراز بمرده   چک چک دراز بمرده   نکرده نماز بمرده ،یعنی خدایا غاز من مرده، گردن دراز مرده، پا دراز  من مرده، نماز نخونده مرده، و همه چند بار این شعرو با هم تکرار کردیم و حتی چند قطره اشک هم ریختیم!  بعدش غازو توی آب داغ انداختند تا پرهای اونو بکنند و همون روز خوراکی مازندرانی با جگر غاز خوردیم و فردای آنروز هم برای اولین بار پلو با خوراک غاز خوردیم که خیلی از همشهریامون، طعمشو نچشیده بودند. ناگفته نمومه که در این مدت مادربزرگ پدریم که خیلی هم کاری بود چندین غذای شمالی درست کرد و ما برای اولین بار خوردیم و چیزی که همه خانواده را یکصدا عاشق خودش کرد، نازخاتون بود که یک نوع چاشنی همراه غذا بود و با بادمجان کبابی که له میشد و آبغوره و سبزی معطر مخصوص که از شمال آمده بود ، تهیه میشد.

نازخاتون

 چند روز بعد دوره قرآن مسجد تموم شد و یک شب جمعه را برای امتحان تعیین کردند که روحانی مسجد هم شرکت داشت و همه قرآن خواندیم و من نفر سوم شدم و به سه نفر اول ، حاج آقای پیش نماز جایزه میداد، دو نفر اول جایزه شان را گرفتند و حاج آقا جایزه ام را که یک آلبوم عکس چسبی بود، به من داد و خیلی خوشحال شدم چون عکسهای زیادی داشتم که توی یک پلاستیک ریخته بودم و با این آلبوم میشد سر و سامانی به آنها داد، هنوز داشتم به آلبوم نگاه میکردم که حاج آقا و دو تا جوان مجری جلسه قرآن با هم چیزی درگوشی گفتند و یکی از جوانها آلبوم را از من گرفت و گفت این یک عیبی دارد که باید آنرا عوض کنیم و فردا شب بیا و بگیر. خیلی دلخور شدم ، دو تا برنده دیگر با جایزه هایشان به خانه رفتند و من به خانواده وعده دادم که جایزه ام را فردا میدهند، فردا شب یک آلبوم عکس چسبی دیگر به من دادند که روی جلد آن عکس گل بود و من تازه فهمیدم که چرا پیشنماز به آن دو جوان اعتراض کرد و جایزه را از من گرفتند، روی جلد آلبوم قبلی، عکس یک دختر بود! با اینکه آلبوم را گرفتم و با خوشحالی خانه بردم و با همراهی بقیه خانواده، عکسهای خودم و اعضای خانواده را در آن چیدیم و از داشتن آن خوشحال بودم، ولی همان حسی که کتابدار کتابخانه در من ایجاد کرد که از دادن کتاب دلخواهم بخاطر مصلحت خودداری کرده بود، را به پیشنماز مسجد پیدا کردم و از اینکه مصلحت اندیشی کرده و آن آلبوم با عکس آن دختر خوشگل را از من گرفته و با یک آلبوم دیگر عوض کرده بود، دلخور شدم و دیگر به آن مسجد نرفتم. حالا دیگر وقت نماز شب، جایی برای رفتن نداشتم و برای اینکه خانواده نفهمند که مسجد نمیروم، همان تایم را مجبور بودم در خیابان پرسه بزنم. بره خونه ما تبدیل به گوسفند شده بود و نگرانی ما را زیادتر میکرد بخصوص وقتی بزرگترا زمزمه میکردند که گوسفنده بزرگ شده و حیاط را خیلی کثیف میکند و سروصدای همسایه ها درآمده و این پیش درآمدی برکشتن این همبازی خوب ما بود. حدسمون درست بود و یکهفته بعد به بهانه اینکه باید برای مدرسه و اول مهر آماده شوید، قصاب محل بخونه آمد و سر گوسفند همبازی ما را برید، خواهرم که خیلی گریه کرد و با مادرم قهر کرد و تا وقتی غذا با گوشت این گوسفند، درست کردند، غذا نخورد و من هم موقع کشتن گوسفند که نزدیک سه ماه جزئی از خانواده ما بود، اشکم درآمد ولی خیلی زود خودم را کنترل کردم که بقیه نبینند. گوشتهای گوسفند را قرمه کردند و در دبه فلزی گذاشتند که بتوانند هر روز مقداری از آن را در غذاهای مختلف بریزند بدون اینکه خراب شود و یا لازم باشد در فریزر بگذارند و فردای آنروز، غذای ظهر ما کله پاچه گوسفند بود و با اینکه احساس گناه میکردم، از آبگوشت و نوک زبان و قسمتی از گوشت آن خوردم و احساس لذت کردم! با خوردن کله پاچه گوسفند انگار همه بوی مهرماه را شنیدیم و دغدغه خرید کتاب و کیف مدرسه و لباس و لوازم التحریر همه را فرا گرفت و از فردای آنروز تا روز اول مهر بدنبال انجام این مهم بودیم.

سعدی نام  مرداد 97

www.sadinam.com آدرس سایت

در باره ی نویسنده

مدیر

پست قبل

پست بعد

1 Comment

    عاااالي

یک پاسخ بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *