اجتماعی

عمر بی ثمر، عمر باثمر

عمر بی ثمر، عمر باثمر

عمر بی ثمر

هر فردی در زندگی رویاهایی دارد. امیدوار دارد فرد مهمی شود. تغییراتی را در محیطش بوجود آورد. خانواده، دوستان و بستگانش در کنارش احساس امنیت و آرامش کنند. در زمینه های ورزشی، علمی، شغلی، اقتصادی و اجتماعی دست آوردهای مهمی داشته باشد. هر ایرانی دوست دارد رستم زمان خودش باشد، یا کاوه آهنگر. داریوش یا کورش. بابک خرمدین یا لااقل امیرکبیر. من در دورانی زیستم که هموطنانم، بزرگترین مصائب زندگی را تحمل کردند. جنگ، قحطی، کوپن، صف برای خرید نیازهای اولیه، درگیریهای خیابانی، اعدام، ترس، محاصره اقتصادی، خطرهجوم دولتها، تشییع پیکر شهدا، قربانیان ترور. هوش و استعدادش را نداشتم که نجات بخش این مردم شوم. سرنوشت آنان را بهبود بخشم. آنها را از این مشکلات برهانم. کشورمان، صد سال از دانش و تکنولوژی جهانی عقب است. نشد که با درخشش علمی، بخشی از آن را جبران کنم. از نظر فرهنگی، ما همچون مردمان قرن ۱۶ اروپا فکر میکنیم. مردم و کشور را با امید بهشت و بیم جهنم هدایت میکنیم. هر روز در زاد روز قدیسانمان لبخند میزنیم. و در سالمرگشان ناراحتیم. چهارصد سال پیش غربیها این مرحله را پشت سر گذاشته اند، آنها را نادان و فاسد میپنداریم. نه تنها در جهت رشد فرهنگی ملتمان کاری از پیش نبردم، که خود جزو سیاهی لشکر انقلاب بودم. تا کشور به شرایط زمان قاجار برگردد.

بیکاری در کشورغوغا میکند. کارآفرینی نشدم که ضمن گردش بهتر اقتصاد کشور، نان آور هزاران خانواده ایران شوم. ارزش پول ملی در چهل سال اخیر، 1900 برابر کمتر شد. مردم ما 1900 برابر فقیرتر شدند. در کشور قوانین قدیمی جاری است. قوانینی که به باور تبدیل شده و نتیجه تفکرات دهه 30 است . اقتصاد دولتی، دریافت عوارض سنگین از واردات برای تقویت صنایع داخلی، اجرای کلیه امور توسط دولت، ممانعت از رشد بخش خصوصی، نگاه به کارآفرینان و سرمایه داران به چشم زالوهای اجتماع، توسعه شهرهای سنتی، توسعه صنایع مونتاژ. تعرفه های گمرکی سنگینی که هرگز موجب رشد صنعت نشد. صرفا رانتی شد برای افرادی که با مونتاژ ناقص همان کالای خارجی، سود کلانی به جیب بزنند.

تعرفه ها فقط هزینه زندگی را برای مردم سنگین تر کرد. توسعه مالکیت دولت در صنایع نفت، پتروشیمی، ذوب آهن، خودرو، تولید و توزیع برق و گاز و آب و سوخت و مخابرات، با نظارت ضعیف دولتی، صرفا ابزاری برای سوء استفاده کارمندان دولت و شریکانشان در بازار آزاد شد.  تا سودهای کلانی را صاحب شوند، بدون اینکه ظرفیتی در کشور ایجاد شود. یا موجب توسعه کشور و هموارتر شدن زندگی مردم شوند. آنها که سودهای کلانی هم بردند، باز در منجلاب همین جامعه، دست و پا میزنند. بهترین راه بهبود زندگیشان را، در مهاجرت با پولهای باد آورده میدانند. فساد مانند موریانه در جای جای این سیستم بزرگ، رخنه کرده است. برای حل مشکل بوروکراسی دولتی کشور و بهبود آن نتوانستم اقدامی بکنم. صنایع مستقل و غیر وابسته کمی در کشور وجود دارد. آنقدر صنایع مونتاژی و از هم جدا و وابسته به واردات خارجی داریم، که با هر تحریم خارجی، صنایع خودرویی فشل میشود، صنایع رب سازی بخاطر نبود قوطی تعطیل میشود، کارخانه های روغن کشی بخاطر مواد اولیه تعطیل میشود، مرغداریها و استخرهای پرورش ماهی و دامداریها بخاطر دان مرغ و خوراک دام می خوابد، کشاورزی بخاطر بذر خارجی، سم و قطعات ماشینهای کشاورزی تضعیف میشود، کارخانجات و وسایل نقلیه بخاطر کمبود مواد اولیه و قطعات با ظرفیت کمتری کار میکنند، صادرات بخاطر صنایع بسته بندی و همه موارد فوق کاهش می یابد، کارخانجات مونتاژ هم نیمه تعطیل میشود که محدودیتی در ارسال کالاهای مونتاژی ایجاد شده. حتی محصولات بی ارزشی مانند دستمال کاغذی و مواد شوینده نایاب میشود. پس ما چه تولید میکنیم؟ پس نتیجه اینهمه افتتاح پرطمطراق کارخانجات در ۲۲ بهمن هرسال کو؟ تظاهر و تبلیغات پوچ، دنیامان را فرا گرفته. اگر کارخانه ای ساختیم، سدی ساختیم، دانشگاهی افتتاح کردیم، جاده ای احداث کردیم، ساختمان دولتی بنا کردیم، یا حتی برای مردم خانه ساختیم، هدف کار نبود، هدف این بود که در ۲۲ بهمن  افتتاحش کنیم. چه بسا پروژه های نیمه تمامی که آنرا تکمیل شده تلقی کردیم و در اخبار نمایش دادیم که افتتاح شده. در حالی که تا سالها بعد هم آماده بهره برداری نبود. گاهی یک پروژه را چند سال متناوب در اخبار افتتاح کردیم.

نشد که حداقل یکی از این صنایع را ایجاد کنم و به تولید بپردازم. تا بخشی از صنایع مونتاژی حذف شود. عدم وجود سیستمهای بسته بندی، فروش و صادرات محصولات ارزشمند کشاورزی کشور، روستائیان را به شهرهای بزرگ کشاند. و شهرهای بی دروپیکر و بدون برنامه ریزی شهری، بزرگ و بزرگتر شدند. آلودگی هوا و ترافیک و بیکاری مردم را آزار میدهد. من توانی جهت بهبود این وضع نداشتم.  مردم ما میدانند چه دوست دارند و چه میخواهند. ولی تنبلی، بی توجهی، منفعت طلبی و زرنگی- که در زبان ما ترجمه کلاه گذاشتن سر مردم و کم فروشی است- کالاهایمان را بی کیفیت تر از قیمتش میکند. ما که عاشق کیفیت کار آلمانها و ژاپنیها هستیم، خود در عمل بگونه دیگری عمل میکنیم. نداشتن وجدان کاری در بیشتر مردم دیده میشود. کارمندی که حقوق میگیرد تا بکار مردم و وظایف خود رسیدگی کند، وقتش را صرف گپ زدن و تلفن کردن و خرید اجناس منزل و حتی انجام کار دوم میشود. کارگری که باید در مقابل مزد روزانه تلاش کند، کم کاری می کند. صنعتگر با مواد بی کیفیت محصولش را تحویل مردم میدهد. کشاورز محصولات خراب و ارزانتر را زیر محصول با کیفیت تر پنهان می کند، با قیمت محصول گرانتر می فروشد. کارگر کارخانه، دقت لازم را در تولید محصول نمیکند. وزیر و نماینده مجلسی که این افتخار نصیبشان شده، که تمام توانشان را در این مقام عالی وقف کشور بکنند، تلاششان صرف اموری میشود که وقتی این پست را از دست دادند، ثروتی کافی برای ادامه زندگی تصاحب کرده باشند. مغازه دار، اجناس را به بالاترین قیمتی که میتواند میفروشد، هیچ سود معقولی مبنای کارش نیست. فروشنده وقتی افتخار می کند، که جنسش را به چندین برابر قیمت خرید، به مردم قالب کند. سازنده ی خانه، تمام تلاشش را برای ایجاد ظاهری دلفریب و بنیانی سست برای آپارتمانی که به مردم می فروشد، میکند. جاده هایی که با هزینه زیاد و نتیجه چند سال تلاش کارگران و بکارگیری ماشین آلات می سازیم، بخاطر کمبود دانش و یا منفعت طلبی بیش از حد، در کمتر از یکسال احتیاج به تعمیر پیدا می کنند. در حالی که به هم یاد آوری میکنیم فلان جاده ای که ایتالیاییها ۵۰ سال پیش ساخته و آسفالت کردند، هنوز بخوبی و با کمترین هزینه نگهداری در حال بهره برداری است. محیطهای آموزشی، مدارس و دانشگاه نتیجه مثبتی ندارد. اساتید و معلمان نقش خود را بدرستی ایفا نمیکنند. از آخرین متدهای آموزشی اطلاع ندارند. یا در رشته خود صاحب آخرین اطلاعات علمی نیستند. هنوز همان چیزهایی را بخورد مردم میدهند که بیست سال پیش بصورت نصفه نیمه فرا گرفتند. گاهی حتی اعتقادی به آخرین متدها ندارند. الگویشان همان دبیر یا استاد پیر ۵۰ سال پیش است که درسش را فرا گرفتند. دانش آموزان و  دانشجویان انگیزه ای برای فراگیری دقیق و عمیق مطالب ندارند. فقط تلاششان بر این است که نمره ای کسب کنند و مدرکی بگیرند. اینگونه کشوری با درصد بالای تحصیلی، حاصلی ندارد. کمتر کسی در کار ی که انجام میدهد، دانش درستی دارد. در پایان آن چوپان ساده دل، موقع فروش دامهایش آب نمک به خوردشان میدهد، تا بتواند در ازایش، دام را چند کیلو سنگین تر بفروشد. از این همه زرنگی هیچ سودی عاید این ملت نشده، فقط زندگی را برای هم سخت تر کردیم و هر کس کلاه دیگری را برداشته. عاقبت همه در همین دنیای بی ارزشی که درست کردیم، زندگی میکنیم. همه از دیگران می نالیم که چرا اینگونه اند. ولی خود متنبه نمی شویم. ما و دیگران  به روشمان ادامه میدهیم. دنیایی نا امید کننده برای خود و فرزندانمان ساختیم، که امیدی به اصلاح آن نمی رود. منتظر مصلحی هستیم که بیاید و همه ما را اصلاح کند. آرزویی که تا خود درست نشویم، شدنی نیست. هنری برای سامان دادن فرهنگ مردم نداشتم. سیاست مبارزه با دشمنان خارجی هنوز همان سیاست زمان فتحعلیشاه است. تهییج مردم با دستان خالی و بدون توجه به توسعه زیرساختهای نظامی، صنعتی و اقتصادی کشور. شعار گرایی و تفکر مشت بر شمشیر پیروز است. همان اشتباهی که فتحعلیشاه خواست، با فتوای جهاد علما و بسیج مردم، بدون تامین توپ و تفنگ آن زمان، روسیه را سر جای خود بنشاند. سیاستش پس از 20 سال جنگ خانمانسوز، موجب شکست و از دست دادن مناطق وسیعی از کشور شد.نتیجه اش، هراس مردم و رهبران از جنگ شد. پس از آن، کشور شیوه تسلیم را در مقابل خواسته های دشمنان بخود گرفت. بدون جنگ، بلوچستان، هرات، بحرین از ایران جدا شد.

هنوز همان سیاست، پس از 200 سال در کشور جاری است. تنها ابزار حکومت و مردم در مقابل دشمنان خارجی، شعار و تظاهرات خیابانی است. بدون هر گونه نتیجه ای. رهبران انقلاب، با پیروزی آسانی که در مقابل شاه بدست آوردند، اندیشیدند همینگونه با قدرتهای عالم مبارزه میکنند. پیروز میشوند. دشمنان هر روز نقشه ای برای کشور کشیدند. هنوز ما در حال جنگ و دفاع بی نتیجه ایم. حتی آن آسایشی را که ملتهای دیگر دارند، از خود سلب کردیم. با چنگ و دندان نشان دادن توخالی، دنیا را علیه خود بسیج کردیم. در زمینه سیاست خارجی، توانی برای نمایش نداشتم.

اسراییل دیوی است، که در عصر ما حضور پیدا کرد. نه تنها ددمنشانه اهالی دور و بر خودش را آزار داد، بلکه در تمام بلایایی که در ۴۰ سال اخیر بر سر ملت ما آمده، تاثیر مستقیم داشت.  جنگ عراق، تحریمهای آمریکا، محاصره اقتصادی و  تهاجم تبلیغاتی وسیعش در دهه اخیر. اسراییل سلسله جنبان تحریمهای هسته ای و آمدن سه رییس جمهور اروپایی برای اجبار کشور برای عضویت در آژانس بود. یهودیان در این سه هزار سال عرضه ایجاد دولت یهودی را نداشتند. اسرائیل با کمک دولتهای غربی، در قرن بیستم ایجاد شد. تا دولتی با دستورالعملهای سه هزار سال پیش تورات بنیان نهد. هر چند رهبران آن گرگتر و باهوشتر از آن بودند که خود، کمترین اعتقادی به این بنیانهای مذهبی داشته باشند. کشورشان را با جدیدترین متدها پیش میبرند. ولی ذات حکومت مذهبی ابجاب میکند که مخالفان آن مذهب، را بکشند و آزار دهند. اینگونه فجایعی عظیم ببار می آید.  مسبب آن گمان میبرد، دارد قوانین الهی را اجرا میکند. آنقدر که در دنیا با نقاب مذهب جنایت شده، زورگویان، قدرت طلبان و خودخواهان عالم اینقدر نتوانستند جنایت کنند. این توان را نداشتم که همچون داستانهایی که در کودکی شنیدیم، شیشه عمر این دیو خونخوار را بزمین بزنم. ملت خود و بقیه ملتها را از شرش خلاص کنم.

عمر باثمر

در دوران عمرم کسی را آزار ندادم. به کسی آسیب نرساندم. مال مردم را نخوردم. تمام تلاشم را برای تامین خانواده ام بکار بردم. شب و روز تلاش کردم تا سرپناه مناسبی فراهم کنم. زندگیی در حد اطرافیانم سامان دهم. نه در حدود مقیاسهای کشورهای غنی و نه در حد ثروتمندان کشور و شهر خودم. در حد دوستان و آشنایان. میشد گفت از آنها پایینتر نیست. تلاش کردم که بدرستی کار کنم. هر چند استاد مناسبی نداشتم که راه درست را نشان دهد. یکی از رویاهای من در دوران دانشجویی این بود که پس از فارغ التحصیلی، دو سه سال در کشوری همچون ژاپن با حقوقی حداقل، کار آموزی کنم. پس از آن که شیوه کار کردن و روش درست حل مسایل کاری را آموختم، به عنوان یک دانش آموخته واقعی وارد جامعه کاری شوم. رویایی که حتی نشد بسویش گام بردارم. در چشم دیگران به عنوان یک مهندس، کار را در دست گرفتم. مهندسی که در دوران دانشگاه بسیاری از اصول اولیه کاری را نیاموخت. گاهی از بسیاری از کارگران با تجربه کم اطلاعتر بودم. بدون اینکه دوره آموزشی ویژه ای تدارک شود، زمام کار را بدست گرفتم. درست و غلط تصمیم گرفتم و اجرا کردم. تصمیماتی که با تجربه امروز تغییر بسیاری میکرد. حال خوشبختانه من مسئول یک کارگاه بودم. خوب و بد تصمیماتم فقط جنبه اقتصادی داشت. آنانکه که با شرایط من، وزیر، نخست وزیر، معاون وزیر و رییس جمهور شدند. آنانکه  زمام هدایت جنگ و بود و نبود جوانانمان به تصمیم درست و غلط آنان  بستگی داشت. آنانکه باید و نباید ها در کشور را ابلاغ میکردند. همه از جنس من بودند. اغلب در کار خود استاد نبودند. تجربه در حد این کار را نداشتند. اقبال و اتفاق منصوبشان کرده بود. همه ما با هم، سرنوشت کشور را اینگونه رقم زدیم. در دورانی از زندگی، تحت فشار جهش  به جلو و تامین سرپناه و زندگی آسایشی نداشتم. فقط قرضها و وامها و برنامه های آینده بود که من را هدایت میکرد. چون برده ای روزها را شب میکردم. در مقطعی ترمز را کشیدم و تلاش کردم کمی از مواهب زنده بودن برخوردار شوم. شایسته نیست که همچون بردگان مصری صبح تا شب تلاش کنم و شب از خستگی بیهوش شوم تا روزی دیگر از راه برسد. کمی به خود و خانواده پرداختم سالی یکی دو سفر را جزو الزامات گذاشتم. وسایل زندگی را بروز کردم. بعد تصمیم گرفتم که سالی دو سفر خارجی را تجربه کنم. سفر به کشوری جدید و کسب تجربه جدید. البته نه انقدر باهوش که از این سفرها دست آورد اقتصادی داشته باشم. یا تجربه ای از آن کشور ها را در کشورم پیاده سازی کنم. صرفا نگاه حسرت باری که انسان فلجی، به دوندگان مسابقات المپیک مینگرد. نگاهی همچون نگاه ناصرالدین شاه که پس از اولین سفر فرنگ، به این نتیجه رسید که ما هرگز به اینها نمیرسیم و همچون آنها نمیشویم. انگار که گروه خون ما در این دویست سال تغییر نکرده یا من نسبتی خونی با ناصرالدین شاه دارم. بعدها فکر میکردم که اگر با همان تلاش جلو میرفتم الان ملک و املاکم سر به فلک میکشید. ولی از اینکه برده وار بقیه عمرم را تباه نکردم و با قناعت روزهای شادتری را سبب شدم خوشحالم. ما در زندگی دستخوش تغییرات متضاد بودیم. ابتدا مانند اکثر مردم در خانواده ای مذهبی با دسته های بزرگی از بدها و حرامها و مکروهات آشنا شدیم. کارهای زیادی که نباید به آن فکر کرد و حتی فکر به آنهم به اندازه انجامش گناه دارد. خدا همه را ثبت میکند تا بوقتش انتقام چند برابری از کار کوچکی که کردیم بگیرد. برای یک دروغ بچه گانه، مستوجب شکنجه با گرزهای آتشی میشویم. با نخواندن نماز با صورت ما را توی آتش می اندازند. عذابهایی که خدا وعده آنرا بما داده، خیلی بدتر از جنایات وحشی ترین جنایتکاران تاریخ است. معلوم نیست جنایتکاران، این جنایات را از وعده های الهی آموخته اند یا بر عکس. پس از آن وارد جامعه مدرسه شدیم. آنجا آموختیم اینهمه باید و نباید آنقدرها هم جدی نیست. اکثر همکلاسان به بازی و شوخی  و دغدغه های دیگر می اندیشند. حلال و حرام و بهشت و جهنم در جایگاه پایینتری قرار گرفت. هر چند همیشه سایه آنها بر سرم بود. اگر دوستی را در حال آموزش پیانو میدیدم. ضمن تحسین وی امکان انجام آنرا محال میدیدم. تازه داشتم خود را با این نوع نگرش هماهنگ میکردم که انقلاب شد. حالا باز نماز و نماز جماعت و دعای ظهور، دغدغه اصلی مردم شد. بعد هم که جنگ و شهادت. جالب اینکه بقیه مردم هم همرنگ شدند. همه آنان که سه سانس پشت درب سینما صف میکشیدند تا فیلم وقتی کلفت خوشگل باشه رو ببینند، یا فیلم اژدها وارد میشود. حالا برای ثبت نام جبهه صف بسته بودند.  تمام تلاششان را برای مبارزه با دشمن بکار میبستند و چه شجاعتها و فداکاریها. آرزویشان شهادت بود. وقتی نماز جماعتی برگذار میشد، که نمیشد از آن فرار کرد. با اکراه در صف اول می ایستادند و در آخر نماز، بلند تر از بقیه دعای فرج را میخواندند. بعد گاهی چند وعده نماز نمیخواندند. بسیجیی بود که ۱۷ رکعت نمازش را بعد از بیدار شدن صبح، که اکثرا آفتاب هم طلوع کرده بود، میخواند. از اینکه پیش پیش، نمازهای تکلیفی خدا را بجا آورده بود، خوشحال هم بود. همین جوانان پرشور شهید میشدند. بعد چه تعاریفی از نماز شب خواندنشان و خواندن قران در تمام اوقات از ایشان نقل میکردند. من هم مثل بقیه تغییر نکردم، همرنگ شدم. ولی این همرنگیهای متضاد گاهی اذیت کننده بود. نمازهای از سر اجبار، نماز جماعتهای مصلحتی، شرکت در روضه ها و دعاهای جمعی، همه قسمتی از این همرنگی بود.

سعدی نام  بهمن  97

آدرس سایت  WWW.SADINAM.COM  :

در باره ی نویسنده

مدیر

یک پاسخ بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *