داستان

خنده زورکی

خنده زورکی

 

خنده زورکی

در اندیشه هاش غوطه ور شده بود، طوری که انگار شلوغی دورو برشو حس نمیکرد. مامانش که سفر رفته و  تنها شده بود. دلش برای پلو خورشهای مامانش لک زده بود. شبی از بس هوس پلو داشت، زنگ زد براش پلو قورمه سبزی آوردند. ولی دلش حال نیومد. دستش ضرب خورده بود و دو تا انگشت آخریشو تا بالای مچ گچ گرفته بودند. حالا فقط قسمتی از طراحی ناخنهای بلند و خوشگلش دیده میشد. شب جمعه مچ دوس پسرش را که با چند تا دختر  دیگه خوش میگذروند، گرفته بود. پسره اونقدر ارزش نداشت، که بتونه با این وجود تحملش کنه. بنظرش میومد هیچ دلخوشیی نداره. از اینکه بقیه الکی سرخوش بنظر میومدند، لجش میگرفت. با اینکه بقیه فکر میکردند داره خیلی خوش میگذرونه، ولی خیلی وقت بود که روزهای خوبی نداشت. یکسال ازدواج ناموفقش به جدایی منجر شده بود. جدایی که نه، بلا تکلیفی. توی شناسنامه ش که نگاه میکرد هنوز شوهر داشت، ولی جدا بودند. مثل عالم برزخ که همه منتظر فرجام کارشونن، در انتظار بود که کی شوهرش حوصله ش سر میره یا شرایطش طوری میشه که بیاد طلاقش بده. البته شاید علت اصلی جدایی از شوهرش عشق بی اندازه به مامانش بود، که دوست داشت همیشه پیشش باشه. هر چند که علاقه به برگشتن با امید، دوست پسر قبلیش هم بی تاثیر نبود. امروز شنید که امید رفته خارج. نمدونست برای تفریح یا مهاجرت؟ حسودیش میشد که چرا اون دو سالی که با امید بود، امید پای خارج رفتن نداشت. که اگه داشت اونم با خودش می برد. اینکه نمیدونست امید کجاست، بیشترعصبیش میکرد. حس فضولیش به نهایتش رسیده بود. دوست داشت بدونه، حتی اگه هیچ تاثیری توی سرنوشتش نداشته باشه. اگه به این دورهمی اومده بود بخاطراصرارهانیه بود، که خواسته بود یک کم حال و هواش عوض بشه. چشم و ابروی یکی دو تا پسر، که تو کفش بودند و سعی میکردند چیزی رو بهش بفهمونن، کفرشو درمی آورد. اونم تیپای جوادی، که اگه از تنهایی میمرد، هم باز نمیتونست با نظر مثبت بهشون نگاه کنه. اینقدر دلش گرفته بود که دوست نداشت قلیونو با بقیه شریک بشه. انگار تنها چیزی که الان میتونست همدم خوبی براش باشه، همین قلیون با طعم پرتقال بود. همه حرف میزدند ومیخندیدند و آهنگ با صدای بلند پخش میشد. گاهی که بچه ها، توی صورتش خیره میشدند، یا فکر میکرد دارن با او حرف میزنن، خنده ای زورکی تحویل میداد، تا فک نکنن فکرش اینجا نیس. توی همین اندیشه ها بود که، یکی از اون پسرا که براش چشم و ابرو تکون میدادند، جلو اومد و دستشو گرفت تا با هم برقصن. یهو از افکارش بیرون امد و با خشم به پسره نگاه کرد. دست سالمشو بلند کرد و محکم توی گوش پسره زد. هرچی فحش آبدار بلد بود، نثارش کرد. چنان داد و بیدادی راه انداخت، که هانیه اومد نشوندش و دلداریش داد. چند نفر هم اون پسر بخت برگشته را دور کردند. چیزی از این بلوا نگذشته بود که تلفنش زنگ خورد. به تلفنش که جواب داد با چنان آرامشی مژه های بلند شو رو چشماش بست، که معلوم بود آرامشی در پیش است. با اینکه صدای آهنگ خیلی بلند بود، ولی مانع حرف زدنش با تلفن نمیشد. با سرخوشی کنترل را بدست گرفت و صدای آهنگو بیشتر کرد. ظاهرا با دقت همه حرف های طرفشو می فهمید.  انگار عمدا آهنگو بلند میکرد، تا از این ضعف بقیه استفاده کنه، که وقتی صدای بلند تری هست، صدایی رو که باید نمی شنوند. تو دلش  خوشی غنج میزد. در حال حرف زدن یه جوری خودشو حرکت میداد، که انگار داره میرقصه.  اگه همون لحظه میشد کنارش باشم، حتما از خوشحالی، ازمن هم، لبی می گرفت. آهنگارو چند بار جلو عقب کرد، تا آهنگ دلخواهش پخش بشه. انگار این لحظات مقدسند و باید از ذره ذره ش لذت ببره. تلفنش تموم شد. با آهنگ همراهی میکرد و گاهی برای خنده، کلماتشو عوض میکرد. الان لحظه ای بود که باید همه در خوشی اون شریک باشند و لذت ببرند. یکی از آهنگ های علیرضا طلیسچی را انتخاب کرد. ” آخرش یا من می مونم یا تو”. “کاشکی یکی مثل تو با من رفیق بود” و “بعد تو کیو جات بذارم” رو با صدای بلند تر میخوند. حالا دیگه اون دخترک غمگین و دپرس نیم ساعت پیش نبود. روی پاش بند نمی شد. با حرکات زنانه اش، انگار داشت بقیه را هم در جشن و شادی خودش شریک میکرد. اینقدرهمه از شعف و خوشحالی اون به وجد اومده بودند که رقص و پایکوبی جزو الزامات محسوب میشد. بالاخره یکی به خودش جرئت داد و اومد دستشو گرفت.  به وسط هال هدایت کرد که با هم برقصند. آنقدر خوشحال بود که توی این لحظه بتونه، با هر کسی برقصه. چنان بدنشو تکون میداد و برای پسره دلبری میکرد، و با آهنگ همخونی میکرد، که پسره قند توی دلش آب شد. که دیگه مخشو زده. دستشو دور گردن پسره انداخته بود و در میان رقص گاهی لباشو واسش غنچه میکرد. انگار که در آرزوی بوسه ای وسوسه انگیز از اون پسره. نه تنها این حرکات، پسره رو سر حال آورده بود، که بقیه دخترا و پسرها هم بوجد آمدند. یهو همه با هم به وسط هال آمدند. هرکسی دست اون یکیو گرفت و مشغول رقص شدند. ولی فقط این صدای همخوانی نازنین بود که همراه با خواننده بگوش می رسید. انگار بقیه برای این صدایشان درنمی آمد، که نباید این لحظات جذابو خراب کنند. تلفنش تک خورد. می دونست که یک دسته گل بزرگ، رز قرمز منتظرشه، و اگه ماشین امید عوض نشده باشه، با یک جنسیس مشکی، اومده دنبالش. دست هانیه را هم گرفت و با خود برد، تا امید مطمئن باشه که یک دور همی دخترانه بوده.

سعدی نام  اردیبهشت 98

وبلاگ:   www.blog.sadinam.com 

آدرس سایت  WWW.SADINAM.COM  :

تلگرام:      @YOUROFICE 

ایمیل   INFO@SADINAM.COM

در باره ی نویسنده

مدیر

پست قبل

پست بعد

یک پاسخ بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *