با عجله سوییچ ماشینشو برداشت و از در خونه بیرون زد. عه. باز این همسایه پررو ماشینشو سپر به سپر ماشینش چسبونده بود. حالش ازش بهم می خورد. اونم همیشه یه کرمی می ریخت. پشت ماشینش نشست و توی یه جای کم اینقدر جلو عقب کرد تا بالاخره ماشین از پارک دراومد. با عجله به سمت سالن حرکت کرد. ساعتشو نگاه کرد. پنج دقیقه بعد مشتریش میومد. ولی بیست دقیقه طول می کشید تا به سالن برسه. دعا کرد اونم دیرتر برسه. قبلنا خیلی وقتا که حوصله کار کردن نداشت، زنگ میزد و به یه بهانه یی مشتریشو کنسل می کرد. ولی حالا با این اوضاع کرونا، یک مشتری هم یک مشتری بود. مدام چشمش به گوشیش بود که کی همکارش زنگ میزنه که مشتریت منتظرته. خوشبختانه رسید. جلو سالن یه جای پارک بود که یه شاسی، دنده عقب داشت میومد که پارک کنه. حوصله دنبال جای پارک گشتن نداشت. با سرعت ماشینشو توی همون جای پارک جا کرد و بدون توجه به نگاههای خشمگین راننده شاسی که حالا از ماشین پیاده شده بود و اونو نگاه می کرد، دزدگیرو زد و از پله های سالن بالا رفت. یکی از همکاراش توی سالن بود و بسرعت فهمید، مشتریش هنوز نیومده. سلام علیکی کرد و وارد اتاقش شد. صندلی و وسایل کارشو آماده کرد و منتظر موند. از توی اتاقش با صدای بلند گفت سحر، بقیه بچه ها کجان؟. اونم گفت یکی دو تا از بچه ها بودند، مشتری نداشتند رفتند. منم از صبح الکی اینجا نشستم. هیچ خبری نیس. انگار دیگه کسی دل و دماغ ناخون کاشتن و آرایش کردن نداره. یکم دلش جوش برداشت که اگه مشتری اونم نیاد چی؟ ولی صبح جوری وقت گرفته بود که مطمئن بود میاد. یک کم دیگه اتاق و وسایلشو مرتب کرد و صندلیشو طوری گذاشت که هرکی از درب سالن میاد ببینه. گوشیشو برداشتو رفت سراغ اینستا. پستای دوستاشو نگاه میکرد و اکثرشونو لایک می کرد. تو همی حال، سحر اومد و گفت من دارم میرم. فک نکنم کسی از همکارا هم قرار داشته باشه بیاد، موقع رفتن درو قفل کن. الی ساعتشو نگاه کرد سه ربعی از قرارشون می گذشت. دلشو خوب کرد که مشتریم قول داده حتما میاد. لابد تو ترافیک گیر کرده. دوباره رفت توی گوشیش. پی ویشو نگاه کرد. خیلی پیام بود که هیچوقت نمیخوند. یازده هزار فالور داشت. نمیتونست همه رو نگاه کنه. هرچند خیلی از پیامها هم دعوت عاشقانه بود و ایموجی بوس و گاهی هم حرفای زشت و بد و بیراه. تو پیامها دنبال آشنا گشت، پیام سارا رو باز کرد. شب جمعه برای تولدش دورهمی دعوتش کرده بود.فکر اینکه تو این بی پولی باید یه آشغالی هم واسه کادو بخره، حالشو بد کرد. از طرفی هم نمیشد نره، زشت بود. یادش اومد چن روز دیگه تولد پسر کوچیکشه و از قبل ازش خواسته واسش دوچرخه کادو بخره، اونم قولشو داده بود. ولی اونموقع فک نمیکرد اوضاع کارش ایقدر کساد بشه. همین یه ماه پیش  اینقدر پس اندازش خوب بود که سرامیکای کف و کاغذ دیواری خونشو عوض کرده بود و کلی پولاش ایجوری خرج شده بود. حالا واسه یه مشتری و خرج روزمره ش داشت جوش می زد. یه بار دیگه ساعتو نگاه کرد، نیم ساعت دیگه هم گذشته بود. تنهایی توی سالن اذیتش می کرد. تلفنش زنگ زد خواهرش بود. می گفت زنگ زدم خونت، بچه هات گفتن ما تنهاییم. تو کی میری خونه؟ واسه خواهرش توضیح داد که یه مشتری دارم که یکی دو ساعت پیش قرار بوده بیاد، نیومده ولی فک کنم هر جور باشه میاد.

 گوشیش صدا کرد، انگار یه پیام بود. بی اختیار گوشیرو برداشت و نگاه کرد. یکی واسش پی وی فرستاده بود. از سر بیکاری نگاه کرد ببینه چیه. طرف واسش زده بود خانم خوشگله یا خودت با من دوس شو یا یه لطفی کن یه دوس دختر واسم دست و پا کن. از پررویی طرف لجش گرفت. بیوشو نگاه کرد مرد میانسالی بود. قیافه ش هم بد نبود. گوشی رو گذاشت کنار. ولی دید خیلی بیکاره، بدش نیومد یه گپی بزنه، سرش گرم شه. واسش زد آقای محترم شما همیشه از کسایی که نمیشناسین، توقعهای عجیب دارین؟ مرده زد که من مدتهاس فالورتونم. نمدونم چی شد امروز همچین جسارتی کردم. آخه شما کارتونم یه جوریه که بیش از بقیه با خانما در ارتباطین و خوب می شناسینشون .اگه این لطفو بکنین، خیلی ممنون میشم. منم شرایطم طوری نیس که بخوام توی خیابون با کسی آشنا بشم. الی یه بار دیگه بیو و پستهای آقاهه رو مرور کرد. بنظرش آدم با شخصیتی اومد. واسش زد الان بچه ها خرجاشون بالاس. وضعیت مالیتون اجازه میده؟ آقاهه زد اگه دختر باشخصیت و خوبی باشه، بقیش مشکلی نیس. باز دلش راضی نشد پرسید تا چه حد ؟ آقاهه هم یه رنجی پیشنهاد کرد که بیش از حد انتظارش بود. گوشیشو گذاشت. خیلی زندگی بهش فشار می آورد.اون روزایی که کارش روبراه بود ، حل مشکلات دو تاپسرش و انجام نقش پدر و مادر واسش طاقت فرسا بود. الان که وضعیت درآمدش هم توی تاریکی رفته بود. فک کرد از پنج سال پیش که شوهرش گذاشت و رفت، تلاش کرده بچه هاشو بشکل ایده آلی بزرگ کنه و نیازهاشونو تامین کنه، ولی همیشه یه جاهایی بوده دلش میخواسته بر اساس یک تصمیم مردانه عمل کنه. دلش می خواسته خودشو زندگیشو دست یه مرد بسپره. برگرده و یک زن لوس و نازنازی بشه و هر روز یک توقعی داشته باشه و یکی باشه که نازشو بخره. نه اینکه الان تو زندگیش مرد نباشه. هست ولی بیشتر یک هوسه تا کسی که سایه ش بالای سر خودشو بچه هاش باشه. فک کرد شاید دیگه بس باشه که با پسرای همسن و یا کوچکتر از خودش بپره. بهتره کنار کسی باشه که سایه داشته باشه، پول داشته باشه، تجربه داشته باشه، حرفاش واسش قابل اطمینان باشه و از همه مهمتر از هر جهت پشتیبانش باشه. گوشی رو برداشت چند تا سوال از کار و زندگی و زن و بچه و ماشین و خونه آقاهه کرد. جوابها آرام و با متانت بود. بنظرش درست میومد. طرف زن و بچه داشت ، خانواده شم دوست داشت ولی دوس دختر هم میخواست. بنظرش این قسمت کار ایراد زیادی نداشت. ازطرفی این خوبی رو داشت که طرف مزاحم کار و زندگیش نمیشد و درگیر زندگی خودش بود. الی می تونست در حالی که مستقلا زندگی و بچه ها و کارشو بگردونه، یک پشتیبان محکم هم داشته باشه. واسه آقاهه نوشت که من نمیتونم همینجوری دوستامو به آدمای ناشناس معرفی کنم لذا یک نشستی با هم داشته باشیم تا من شناخت مناسبتری پیدا کنم. طرف با ابراز خوشحالی قبول کرد و گفت من مدتهاس فالورتونم، استوریاتونو می بینم، صدای نازتونو از ویسها می شنوم و مدل تبلیغ کارتونو و برخورد با بقیه رو دوس دارم. بنابراین حتی اگه قرار نباشه ما با هم باشیم، بازم دوس دارم یه بار از نزدیک ببینمتون و مایه افتخاریه برای من. هر زمان و هر جا که برای شما مناسب باشه، من برنامه مو برای دیدارتون تنظیم می کنم. الی گوشی رو انداخت . انگار دیگه دستش توان نگه داشتنشو نداشت. لبخندی حاکی از رضایت روی لبهاش بود و دیگه اون الی نبود که با هراس و نگرانی، دو ساعت پیش از خونه دراومده بود. حس کرد دوباره زندگی بهش لبخند میزنه و اون مدتها بود که تشنه این لبخنده. یهو صدای چند زن از توی راه پله ها شنید. انگار مشتریش اومد. بلند شد ایستاد و چشمشو به درب ورودی سالن دوخت. مشتریش با دو زن دیگه، قهقهه زنان وارد شدند و سلام کردند. یکی از خانمهای ناشناس جلو اومد و گفت الی جون منو ببخشین. اینقدر تعریف کارتونو شنیده بودم که می خواستم هرجور شده امروز بیام. اگه هم بدقولی شد و دیرتر اومدیم بخاطر گرفتاری من بود. حالا هم باید عذرمونو قبول کنی هم کار هرسه مونو انجام بدی. الی داشت پر درمیاورد. درحالی که یکی از خانومها رو به سمت صندلی کارش هدایت می کرد، به خواهرش زنگ زد و گفت من سه تا مشتری دارم، دیرتر میام. تو پاشو با بچه هات برو خونه ما. منم بعد کارم، فیله سوخاری و سیب زمینی می گیرم با هم بخوریم. تا خانوما حاضر بشن یه کوچولو هم از اون آقاهه تعریف کرد. که خواهرش باذوق گفت دیوونه کس دیگه ای رو معرفی نکنی. تو خودت بیشتر بهش نیاز داری. الی گوشی رو گذاشت و تقریبا رقص کنان به سمت مشتریش رفت.

محمد تقی سعدی نام

آبان 1399

در باره ی نویسنده

مدیر

پست قبل

پست بعد

1 Comment

    درود عالی

یک پاسخ بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *