اجتماعی داستان

بردگی در آزادی

بردگی در آزادی

بردگی در آزادی

این مقاله حاوی مطالب غیر اخلاقی است وصرفا به عنوان آینه زندگی برخی جوانان کشور درج میشود، اگر دوست ندارید، آنرا نخوانید.

مرد سالاری حاکم بر جامعه ایرانی و برتریی که عرف و شرع به مرد ایرانی میدهد، زن را تبدیل به شهروندی درجه دو میکند. که از بسیاری حقوق و آزادیهای فردی محروم میشود. زن، زورگویی مردان کم فرهنگتر و فشارهای روحی زیاد یا حتی درمواردی، تنبیه بدنی را تحمل میکند. با رواج فرهنگ اجباری غرب، که عمدتا ناشی از گسترش تمدن و علوم و روابط جدید اجتماعی است، زنان از کار کردن و داشتن حقوق و اقتصاد مستقل، استقبال کردند. از طرفی بخاطرافزایش مصرف گرایی خانواده ها و نیاز آنان به خرید کالاهای متنوعی که برای آسایش زندگی عرضه میشود، درآمد مرد دیگربه تنهایی کفاف هزینه های سنگین رو به رشد را نمیداد. و درصد زنان شاغل را بیشتر کرد. دردو دهه ی اخیر، با رواج تلفن همراه و اینترنت، حضور زنان درجامعه پررنگتر شد. بسیاری از روش های معمول جامعه مردسالاری کشور، نمیتوانست مانع حضور بیشتر زنان در اجتماع شود. بسیاری از دیوارهای ساخته شده، خراب شد. اسلامی شدن جامعه و محیطهای تحصیلی پس از انقلاب، بهانه تحصیل نکردن دختران را، از خانواده ها گرفت. دختران، همپای پسران تحصیلات دبستان و دبیرستان را فرا گرفتند. شاهد افزایش درصد قبولی دختران در دانشگاهها شدیم، بگونه ای که گاهی درصد قبولی دختران از پسران در دانشگاه فزونی گرفت. موجی از دختران با تحصیلات لیسانس و فوق لیسانس و دکترا وارد جامعه شدند. نگرش دختران به زندگی تغییر کرد. حال که آنان با تحصیلات عالیه امکان داشتن کار و اقتصاد مستقل را داشتند، دیگر سخت بود که قوانین عرفی و شرعی حاکم بر خانواده را گردن نهند. و بخواهند همچنان در زیر سیتره مردان زندگی کنند. اینگونه در دهه اخیر، شاهدیم که سن ازدواج دختران بالا رفته و درصد طلاق در سالهای اولیه زندگی رو به فزونی گذاشت. در دو دهه اخیر نگرش سنتی به خانواده، شکسته شد. روابط آزاد دختر و پسر قبل از ازدواج رایج شد. بسیاری از دختران، راه خلاصی از مردسالاری حاکم را در فرار از ازدواج و در پیش گرفتن زندگی اجتماعی و روابط با دوستان دختر و پسر دیدند. تلاش کردند مسیری را طی کنند که آزادتر و خوشبخت تر از مادرانشان باشند. ازدواجهای سفید رایج شد. گروه کثیری از دختران و پسران سرگرم پارتیها، دورهمی ها، دوردور در خیابانها و روابط خصوصی دور از چشم خانواده شدند. ولی اوضاع به آن خوبی که تصور میشد پیش نرفت. اثر هزاران سال حاکمیت مرد را همچنان در همین روابط آزاد و بدون هر گونه اجبار قانونی می بینیم. حتی گاهی به نظر می آید که این دختران تحصیل کرده و روشن فکر امروزی، روزگاری بمراتب سیاه تر از مادرانشان را سپری می کنند. این مدل زندگی بهرحال غیر رسمی و فاقد پشتیبانیهای قانونی و عرفی است. دختران مجبورند این سیاهی را بجان خریده و صدایشان در نیاید. غیرت همچنان در جامعه بیداد می کند. پسری که امروز با دختری آشنا شده، حق خودش میداند که بشدت او را تحت کنترل گرفته، تا مطمئن شود، شیطونی نمیکنه. با پسران دیگه ارتباط نداره و یا حتی با دخترانی در رفت و آمد باشد، که مورد تایید او باشند. جالب اینکه دختران هم این سختگیری را حمل بر عشق پسر کرده و از این دغدغه ها لذت میبرند. قبول تحقیر و خشونت، در روابط زن و مرد، سندرم استکهلم نامیده میشود. بیماریی است که درصد قابل توجهی از زنان دارند.

دختری که تا دیروز مال تو نبوده و فردا هم احتمالا نتونی نگهش داری، اعمال غیرت براش خنده داره. پسرها هم نمیخواهند خودشان را مقید به ارتباط با فقط یک دختر بکنند. علاقه مندند بتوانند، دل دختران بیشتری را بدست آورند. راهی را که پدرانشان با تعدد زوجات و ایجاد حرمسراها طی کردند، را آزادانه تر ادامه دهند. اینگونه دروغ و ظاهرسازی بشدت در روابط دختران و پسران، حاکم شده و هر کدام ضمن تلاش برای گسترش دامنه دوستان همجنس و غیر همجنس، تظاهر به عشق به طرف مقابل و پاک بودن از ارتباط با دیگری می کنند.

–    نگار با صورت و هیکل ظریف، دختر مهربان و دوست داشتنی مرداد ماهی است. لهجه ای شیرینش همه را مجذوب خود میکند. خانواده اش زمانی وضعیت خوبی داشتند و با رفتن مادرش به سوئد و عروس شدن سه خواهرش، به تنهایی با پدرش زندگی مینماید. نگار با اخلاق مردانه، با معرفت و از خود گذشته است و این به جذابیتش می افزاید.  احسان، دوست پسرش از قهرمانان پرورش اندام کشوره. صاحب باشگاه بزرگ ومشهوری است. احسان آنقدر با نگار از نظر سنی و جثه، اختلاف داره که دوستای احسان وقتی با هم میدیدنشون، میگفتند تو میخای با این چکار کنی؟ این هنوز خیلی بچه اس. احسان ،دوست دخترشو همه جوره حمایت میکنه و برای اینکه علامتی از مالکیت در دوست دخترش داشته باشه، هر چند روز، از سر عشق و دوستی قسمتی از بدن نگار را با گاز گرفتن و مکیدن، کبود میکنه، تا معلوم بشه صاحب داره، مثل اسبها و گوسفندا که  داغشون میکنند که از احشام بقیه تشخیص داده بشن! شاید با داشتن علامت، از نزدیک شدن دختر به دیگران جلوگیری بشه.

  هر چند که دخترا وقتی با یکی فابن، با بقیه دوست معمولین و ابایی ندارن که بگن فاب دارن و حتی جلو اونا با دوست پسر فابشون حرف بزنن، اونم حرفهایی که پسره فکر نمیکنه، ممکنه یک دختر، حتی پیش دخترای دیگه بگه، چه برسه به پسرا. نگار عاشقهای دیگه ای هم داره، یکی از این پسرا، میلاده که خیلی ثروتمنده. دفعه اولی که نگارو که تو ماشین دوستش بوده و دور دور میکردند، دیده، کنار ماشینشون اومده و یک گوشی به نگار داده و رفته. بعد به همون گوشی زنگ میزنه و تقاضای دوستی میکنه، که نگار میگه من دوست پسر دارم. با اصرار از میلاد میخواد که تا شب بیاد و گوشیشو پس بگیره. البته لطف میلاد، باعث میشه تا بتونه شماره نگارو بگیره. هر چند روز یکبار زنگ میزنه و ضمن خوش و بش، اظهار میکنه که خیلی دخترا رو دیده، ولی تابحال اینقدر مجذوب کسی نشده. این آقا میلاد چهار تا ماشین خیلی گرون داره، یک موتور 1400 کاواساکی و یک شماره خیلی رند، که همه این چیزا، دخترا رو مجذوب میکنه. یک روز که احسان مسافرت بود، میلاد بهش زنگ میزنه و وقتی میفهمه تنهاست، میگه الان یکی از بچه ها رو میفرستم، بیارنت خونه ام. نگار وارد آپارتمان مجللی میشه که در گوشه ای از هال، یک بار زیبا با انواع شیشه ها خودنمایی میکنه. توی آپارتمان دو سه تا دختر پسر دیگه هم بودند، که میهمانند. میلاد در حالی که دست یک دختر را گرفته بود و به اتاق خواب میرفت، گفت از خودت پذیرایی کن تا من برگردم. نگار تایم میگیره ببینه چقدر کارشون طول میکشه. میلاد موقع برگشت میشینه و در حالی که با هم پیک میزدن، در مورد جشن تولدش که چند روز دیگه قراره برگذار بشه، تعریف میکنه. برای جشن، یکی از آبمیوه های مشهور شهر را آورده که با انواع آبمیوه، از مهمانان پذیرایی کند، بهترین دی جی شهر دعوت شده، دو نفر کوکتل زن، انواع مشروب را، قراره سرو کنند و دویست مهمان دعوت شدند. از نگار و دوست پسرش هم برای شرکت در جشن تولد دعوت میکنه. البته بعدا سکیوریتی جشن، در لحظه آخر اجازه برگذاری مراسم را نمیده. میگه، مهمونی گزارش شده و نمیتونه جلوی آمدن گشت رو بگیره و باید مهمونی کنسل بشه.  ناچار مهمونی بهم میخوره و با جمع اندکی در جایی دیگه جشن تولد برگذار میشه.  میلاد دست آخرمیگه، امشب همینجا بمون، وقتی میفهمه نگار باید برگرده، میگه بیا چند روز با هم بریم سفر کیش یا شمال، با هم بیشتر آشنا بشیم، شاید علاقه مند شدی با من بمونی، من خیلی دوستت دارم. هروقت هم کاری داشتی، یک زنگ بزن، هرجور شده حلش میکنم. بعد پامیشن با هم میرقصن. میلاد ده بیست تا تراول روی سر نگار میریزه. آخر شب، یکی از بچه ها رو مامور میکنه که تا خونه برسوننش. نگار نقاشی خوانده بود و خواهر کوچکترش که شوهر داشت، بازیگری، هر دوشون با هنرپیشه ها، حشر و نشر داشتند و در مهمونیاشون شرکت میکردند. خواهر نگار توی یکی دو تا فیلم، منشی صحنه بود و تا نزدیکی منشیگری مهران مدیری هم پیش رفت. شوهر خواهرش با کار کردن خواهرش، مخالفتی نداشت، ولی همیشه به یکی از دست اندرکارای اون فیلمبرداری، سفارش میکرد که مراقب باشه، توهینی به زنش نشه. توی یکی از اردوهای فیلمبرداری، که خارج از شهر بود، یکی از هنر پیشه ها نزدیکای شب میرسه، ضمن خوش و بش با همه، با پررویی از مدیر صحنه میپرسه، داف ماف چی داریم؟ و جواب میدن که سه تا دخترهستند. وی در حالی که رو به خواهر نگار میکنه، میگه اینا که چهار تان، و مدیر توضیح میده این دخترو کارگردان سفارششو کرده و بی خیالش بشو. نگار با یکی از بازیگرهای فیلم “شش و بش” آشنا بود. یک روز پس از اتمام فیلم، جشنی در خانه شان بر پا کرده و زن و مرد به رقص و پایکوبی و صرف مشروب مشغول میشوند، نگار هم دعوت بود. اتفاقا همون روز، هنرپیشه، برنامه زنده ای از تلویزیون داشت. دوستانش بهش میخندند که تو خیلی خوردی، چطور با این مستی میخای بری تلویزیون؟ درحالی که جشن در منزلش همچنان ادامه داشت، به تلویزیون میره، موقع پخش زنده همه میهمانانش در خانه، به گفتگوی زنده اون، گوش میدن و میخندند که الان رفیقمون سوتی میده. یکبار نگار و احسان به یک دورهمی توی باغ دعوت میشن. پس از بازی و بگو بخند، آخر شب یک پتو توی هال می اندازند، که همه 9 نفر کنار هم بخوابند. اول احسان، کنارش نگار، بعد دختر خاله احسان، کنارشون هم دو تا دختر پسر دیگه، احسان نمیخواسته کنار دختر خاله ش بخوابه، پسری که کنار دختر خاله احسان خوابیده بود، قبل از اینکه احسان بیاد، دستشو دراز میکنه و سینه ی نگارو لمس میکنه، نگار که میدونسته اینجوری با احسان شرمیشه، میره کنار میخوابه و به احسان میگه من وسط خوابم نمیبره. اونو کنار دختر خاله ش میخوابونه، شب احساس میکنه که احسان دختر خاله شو با اون اشتباه گرفته و داره دختر خاله رو ماساژ میده. چندی بعد پدر نگار مریض میشه و وی که دلش نمیخواسته برای پول به احسان رو بزنه، به یک بنگاهدار املاک سرشناس، معرفی میشه. این بنگاهدار، شبها در خانه اش یک گروه نوازنده، اجرای زنده میکردند و بساط قمار و مشروب با دوستانش مهیا بود و نگار را کنار دستش مینشاند و میگفت برایم شانس میاره. پوکر بازی میکرد و اکثرا هم میبرد و از هر پولی که میبرد، دو سه تا تراول هم به نگار میداد. اینقدر این ماجرا تکرار شد، که بقیه بازیکنان معتقد شده بودند که حضور نگاره که برد را برای بنگاهدار، رقم میزنه. گاهی شرط میکردند که نگار، کنار دست اونا بشینه. یکبار هم نگار برای کسب پول بیشتر، با کمک یکی از دوستانش به دبی رفت ولی نه تنها پولی درنیاورد، که از اهانتهایی که بهش شده بود، مریض شد و برگشت. مجموع این غیبتهای نگار باعث شد که احسان هم بفهمه که خیلی شیطون شده و علی رغم میلش، ترکش کرد.

–    مریم  از سال آخر دبیرستان پایش به دور دور و اتو زدن باز میشه و دوستان زیادی پیدا میکنه. با کمک یکی از همینها بعد از دیپلم، دبی میره و اونجا موندگار میشه. پاتوقش هتل مسکو بود. ظرف 6 سال، دوستان پولدار عرب و ایرانی زیادی پیدا میکنه و صاحب زندگی و ثروت قابل توجهی میشه. یکی از اینها که یک جوان ایرانیست، هر وقت که برای کارش به دبی می اومد، مریمو پیش خودش میبرد و یک جواهر ده پانزده میلیونی بهش کادو میداد. مریم، یکبار برای عمل بینی به ایران برمیگرده، خواهرش که فوق لیسانس داره و با دوست پسرش زندگی میکنه، مریمو به رستوران دعوت میکنه. بعد از غذا مریم میبینه که دوست پسرخواهرش، برای حساب کردن پول غذا، کارت خواهرش را میگیره. بعد هم میفهمه که خونه و زندگیی که در آن زندگی میکنند، همه متعلق به خواهرشه. و دوست پسرش، نه تنها کمکی برای این زندگی نیست، بلکه پول هم از خواهره میگیره و ماشین خواهره هم همیشه زیر پاشه. بعد به خواهرش گله میکنه، که اگه کسی فقط برای نهار خوردن توی دبی دعوتم کنه، غیر از اینکه به بهترین رستورانها میریم، دو میلیون هم پول میگیرم ،صرفا برای اینکه اون فرد میخواد تنها غذا نخوره و گپی زده باشه، بعد تو دوست پسری داری که یک نوشابه نمیخره بیاره تو یخچالت بذاره، اسمتم گذاشتی فوق لیسانس!

–     سحر توی عقد بود که پایش به مهمانیها باز میشه. لذت معاشرت با آدمهای متفاوت و خوش مشرب و خوشتیپ را به زندگی با نامزدش ترجیح میده. بنظرش نامزدش، کاملا معمولیه و توان اظهار عشق را به اندازه پسرهای توی خیابون نداره. اکثرا از خانه بیرون میره و اتو میزنه. وی که مجبور بود ساعتی از خونه بیرون بزنه که هنوز پدرش نیومده، از ساعت دو وسه ظهر، بیرون میومد. یک روز که کلی برف باریده بود، به هوای قرار با یکی از دوستاش بیرون میاد. اون پسر که ظاهرا کاری براش پیش اومده بود، تا هفت شب دنبالشون نمیاد. سحر به همراه دو دختر همسن خودش، دست و پاهاشون از پیاده روی در برف و سرما یخ میزنه، دلشون هم نمیاد به خانه برگردند. وقتی پسر میرسه، نای راه رفتن نداشتند. یک نیم ساعتی که با گرمای بخاری ماشین گرم میشن، تازه حالت معمولی پیدا میکنند. آهنگو بلند میکنند و توی ماشین میرقصند و همه سرمایی که خورده بودند را فراموش میکنند. بخصوص وقتی حسابی دلشون حال میاد که پسره، چیز برگر مخصوص داغ براشون میخره. سحر دیگه اجازه نمیده نامزدش بهش دست بزنه. یکبار هم به نامزدش میگه، که ما همو درک نمیکنیم. اگه واقعا منو دوست داری، بیخیالم شو و بگذار زندگی کنم. من یکی دیگه را دوست دارم، دوست ندارم با دروغ زندگیمون شروع بشه. برای اینکه پدرم بعدا اذیتم نکنه، لطفا یک دلیل دیگه یی برای جداییمون عنوان کن. اینگونه از نامزدش جدا میشه و زندگی دوستانه شو ادامه میده.

–    شادی، پدرش فوت شده و با مادرش زندگی میکند، دختری دیماهی با هیکل توپر، چار شانه ، صورتی کشیده و هوش زیاد، که همیشه میدانست که چه بگوید تا بیشترین تاثیر را داشته باشد. او که اولین دوست پسرش، یکی از صاحبان نمایندگیهای مجاز خودرو بود، در همان اوان توانست با پشتیبانی مالی دوستش، دماغش را عمل و سینه اش را پروتز کند. اول یک پراید خرید، که بعدا تبدیل به 206 شد. این صاحبان نمایندگیهای مجاز خودرو، در شهرامپرطوری دارند و صاحب حرمسراهای بزرگیند. دختری که به یکی از استخر پارتیهای اینان دعوت شده بود، میگفت صد تا دختر داف زیبا، با لباس شنا دور استخر راه میرفتند و از میزهایی که چیده شده بود پذیرایی می شدند. با میهمانهای مجلس، خوش و بش میکردند و هر کدام تلاش داشتند جایی در این دم و دستگاه برای خود بیابند. گوینده که خود دختر زیبایی بود، در فضای آنجا احساس کوچکی و بی اهمیتی کرده بود. مادر شادی باشگاه ایروبیک داره  و همیشه مشتریانی هم برای آموزش خصوصی رقص، برای شادی جور میکنه. شادی که رقص فوق العاده ای داره و خودش رقص عربیش را بهتر میداند، فعالیت اجتماعی هم داره. با اینحال هر وقت چیزی میخواد و آنرا با مادرش در میان می گذاره، و مادر، به علت عدم صلاحدید و یا محدودیت مالی آنرا برآورده نمیکنه، به مادرش میگه، پس من میرم میدم و با پولش مشکلم را حل میکنم! و میدانست که زیباییش مورد توجه بسیاری است و درب خانه های زیادی برویش باز است . با اینحال ازنداشتن پدر رنج میبرد، زودرنج بود، اگر بی حرمتیی از دوستان پسر یا دختر میدید، آزرده میشد و گاهی ساعتها در بزرگراهها با سرعت رانندگی می کرد، آهنگ غمناکی میگذاشت و اشک میریخت. شادی، عاشق ماشین شاسی بویژه لگزوز بود. دوستان دخترش اینو میدونستند. هر وقت شاسی میدیدند، بشوخی بهش میگفتند، جنده خانم، شاسی. او فارغ از اینکه راننده ش کی باشه، دوست داشت باهش طرح دوستی بریزه، تا از لذت سوار شدن ماشین دلخواهش برخوردار بشه. شادی یکبار دختری را به دورهمی دوستانش میبرد و آن دختر، شب به بهانه دیرشدن، همانجا میخوابه.  فردا پسره زنگ میزنه و به شادی میگه، دمت گرم که برای دوست شدن، کلی منو دووندی، این دختره همون شب اول داد! شادی از بس خودشو داف میدونست و مطمئن بود همه جذبش میشن، علاقه داشت برای تست اعتماد بنفسش، دوست پسر دوستاشو تور کنه. سر همین موضوع اکثرا دوستای دخترش دلخور بودند. او که همچنان دوست پسر فاب هم داشت، چندین بار پسربازیهاش، لو میره و کتک مفصلی از دوست پسرش میخوره. او عاشق مشروبات گرون و سیگاری و گل  و مهمونیه. و محافل اینچنینی را از دست نمیده.

 یکشب که دور دور میکرد، پلیس ایستاده بود و ماشین او و ده بیست دختر و پسر دیگر را توقیف کرد و راهی پارکینگ. چند تا از این دختر پسرها، آنشب را در خانه یکی از همان پسرها میگذراندند. دنبال راههایی بودند که بدون آبروریزی بشود، ماشین را از پارکینگ خلاص کرد. اینگونه طرح پلیس، که قرار بوده مانع ارتباط دختر و پسر شود، نتیجه معکوس میدهد. شادی معتقده که تا ۲۶ سالگی خوش گذرانی کند و بعد به فکر ازدواج بیافتد. رویایش اینه که شوهرش از شهر دیگه ای باشه و در آن شهر زندگی کنه، چون فکر میکنه، هر جای شهر که میره، چند نفری پیدا میشن که توی مهمونیا بودند و گذشته اونو میتونن برملا کنن. او در عین شادی و بگو بخند، زودرنج و عصبانی هم هست. گاهی برای یک مطلب بی ارزش کلی سرو صدا راه می اندازه. هم آرامشه، هم سوهان روح، بهشت و جهنم را همزمان در خود داره، قلق داره و باید خیلی دقیق رفتار کنی، که روی جهنمیش نصیبت نشه. اتفاقا دوست پسرش با یک پسر و دختر دیگه آشنا بود، که آن پسر هم، همان اخلاق را داشت. در عین معرفت و مهربونی، خرده گیر و بداخلاق هم بود. گاهی دوست پسر شادی و آن دختر، که اخلاق دوست پسرش مشابه شادی بود، با هم مشورت می کردند که در هر موردی چطوری با این پسر، دختر رفتار کنند. اتفاقا وقتی اونا رو برا جشن تولد شادی دعوت میکنه، میفهمه که اون پسر هم جشن تولدش همون روزه. یعنی آدمایی که تو یک روز بدنیا میان، اخلاقهای مشابه دارن؟ باید یک تحقیقی بکنیم.

–   آزاده، دختر مهر ماهی با صورتی زیبا و قد نسبتا بلند و درعین حال، ریزه میزه ، فوق العاده اجتماعی و خوش زبونه و در خانواده ای ثروتمند زندگی میکنه. اولین دوست پسرش را در ۱۵ سالگی تجربه کرده بود و به پیشنهاد او تصمیم به مسافرت با وی میگیره. چمدان بزرگی میبنده که بره، ولی مامانش مانعش میشه و بشدت باهش دعوا میکنه . موقعی که مامانه میره دستشویی ، آزاده، چمدان سنگین را بزور بلند میکنه و از در بیرون میره. در کوچه پشتی به دوستش زنگ میزنه که دنبالش بیاد. وقتی با تاکسی با دوستش به سمت ترمینال میرفتند، حسابی سرخوش و خوشحال بود، که زندگی بزرگانه را در پناه هوشش، زودتر از بقیه همسنانش شروع کرده. آزاده بعدا با قبولی دردانشگاه، آزادتر شد. روزی چند کافه با پسرها میرفت و درست مثل تایم های سینما، یکی دو ساعت یکبار، گروه عوض میکرد و با دسته ای دیگر میگشت. همیشه چند دختر، دور و برش بودند و نوچه هاش محسوب میشدند، با آنها به مهمانیها میرفت. همین باعث میشد همه جا دعوتش کنند. همه میدانستند اگر او در میهمانی باشد، ۵ تا ۱۰ دختر دیگه هم همراهشن، و فضای گرمتری ایجاد میشه. او همه وقایع خوب و بد زندگیشو با تفضیل برای مادرش تعریف میکنه و از این لحاظ مشکلی و رودروایسی با او نداره، حتی چندین بار توسط گشت ارشاد دستگیر شد، این مادرش بود که میرفت و او را آزاد میکرد، یا جرایم احتمالی دادگاه را میداد. حتی یکبار که او را از کلانتری آزاد کرده بود، با شناختی که از روحیه دخترش داشت، گفت بیخود خودتو اذیت نکن بیای خونه و بعد باز برگردی، هر جا که دوست داری بگو پیاده ت کنم. البته بشدت از پدرش چشم میزد. به همین خاطر سر ساعت ۹ خودش را خانه میرساند و خودی نشان میداد. بعد به اتاقش میرفت. تا بتونه یکی دو ساعت بعد بیرون بیاید، با دوستانش به مهمانی برود. آزاده شبها خوابش نمیبرد. به همین خاطر از مهمانیهای شبانه استقبال میکرد. برای اینکه پدرش سری به اتاقش نزنه و لو نره، همیشه نیمه عریان در اتاقش راه میره. هرگاه پدرش سری به اتاق او می زد، با شرمندگی برمیگشت. در صورت اعتراض پدرش به این وضع، جواب میداد که تمام روز من زیر مقنعه و مانتوام، یکساعت حق ندارم توی اتاق خودم راحتتر راه برم؟ همین سیاست باعث شده که پدرش از نزدیک اتاق او هم رد نمیشد. سالها رویه دزدانه بیرون آمدن از خانه را ادامه میده. دوست پسر فابش، برای کادو تولدش، یک سگ خوشگل گرون قیمت، بهش هدیه میده. آزاده خیلی خوشحال میشه و سگو مثل بچه ش دوست داره. پدرش روزهای اول غرغر میکنه، که جای سگ توی خونه نیست. آزاده و مادرش خیلی مراعات میکنند، که پدرش عصبی نشه. ولی پس از پنج شش ماه، ناگهان پدره، پاشو توی یک کفش میکنه، که سگتو از خانه بیرون ببر. آزاده با گریه میگه، من سگمو دوست دارم و بدون اون نمیتونم زندگی کنم. پدرعصبانی، هم میگه پس از این خانه گمشو برو بیرون. آزاده که فوق العاده مغروره و دلش نمیخواد حرفش زمین بیافته، یا سگشو از دست بده، چمدونشو میبنده و از خانه پدری بیرون میاد. توی همین زمان با دوست پسرش کات بوده و از طرفی دوست پسرش هم شرایطی نداشته که بتونه شب و روز ، آزاده را اسکان بده. توی این چند دفعه ای که سر ازکلانتری درآورده، با یک سروانی آشنا میشه که قول داده بود، مشکلات بازداشتی را براش حل کنه. خیلی هم ابراز علاقه مندی میکنه که گه گاهی، آزاده را ببینه. با سروان تماس میگیره و موضوع را در میان میذاره، سروان هم از خدا خواسته، میگه من یک باغ دارم که هر چند وقت دوست داشته باشی، بیا اونجا بمون، منم بعد از کارم میام بهت سر میزنم. میاد دنبال آزاده و  با هم به باغش میرن. چند روزی اونجا بود، گاهی سروان تنهایی یکی دو ساعتی پیشش بود، یکی دو بار هم با دوستانش اومدن اونجا و قلیون کشیدند و بازی کردند. ولی آزاده اونجا زندانی بود و سروان اجازه رفت و آمد بهش نمیداد. تا اینکه با یک دختری تماس میگیره که با دوست پسرش، توی یک خونه مجردی، زندگی مشکوکی داشتند. ناچار پیش اونا میره و یکماهی را با اونا سر میکنه. تا مامانش بتونه پادرمیانی کنه و اونو از این بی خانمانی نجات بده. توی این یکماه، دیگه آزاده، اون شخصیت مغرور و خوشحال و برنامه ریز نبود. رفتارش با دیگران ملتمسانه و شکست خورده بود. آزاده این هنر را داشت که با همه خیلی زود صمیمی شود و یک کمی بی حیا بود. همیشه چند تا از این دخترها را با خود، خونه میبرد و با هم قلیون میکشیدند. وقتی یکی از اونها می رفت توالت، اونم ناگهان درب توالتو باز میکرد و روبروی اون دختر شلوارشو پایین میکشید و می نشست جیش میکرد! دختره اول از این کار زشت وتجاوز به حریم خصوصی اون خیلی جا میخورد. ولی بعد که میدید آزاده، داره غش غش میخنده، یخ اونم باز می شد. وقتی از توالت بیرون می اومدند، انگار هیچ رازی با هم ندارند. مانند دوستای چندین ساله با هم میگفتند و میخندیدند. انگار که بیشتر رازهای آدمی، زیر شورتش پنهان شده، اگر اون بخش فاش بشه، مشکل دیگه ای نمیمونه. گاهی هم سه چار نفری با هم میرفتند و روبروی هم روی کف حمام جیش میکردند و غش غش میخندیدند. یا دو سه نفری با هم حمام میرفتند. او با شوخیهاش همه رو با خودش خودمونی میکرد. اینجوری اگه با این دخترا میرفت خونه دوس پسرش، توی یک فرصتی با پسر میرفتند توی اتاق، یا پسره توی جمع باهش شوخی میکرد، دیگه از اونا خجالت نمیکشید. همینطوراونا هم، همه جا اونو با خودشون میبردند و فکر نمیکردند، اگه سارا با ما اینجا باشه، زشته. روابط زیاد اجتماعی و استفاده از هر فرصتی برای جمع بودن و دورهمی، بخصوص ساعتهایی که به عنوان دانشگاه از خونه بیرون می اومد، باعث میشد که به درس و کلاسهای دانشگاه اهمیتی نده و مشروط شد. نتونست مدرک بگیره. فرصت دانشگاه، این اهمیت را داشت که وقتی دوس پسرش زنگ بزنه که کجایی؟ آروم باهش صحبت کنه و بگه که توی کلاسه و نمیتونه حرف بزنه. اینطوری ضمن داشتن دوست پسر فاب، با جمعهای مختلفی در ارتباط بود و با آنها به خوشگذرانی میپرداخت. دوست پسرش هم که اینو فهمیده بود، ولی نمیتونست اثبات کنه، مدام با او بداخلاقی میکرد. گاهی هم کتکش میزد . چند روز با هم کات میکردند و جاذبه دو طرفه، باز اونا رو به هم وصل میکرد. آزاده هم، نیاز داشت که یک دوست پسر غیرتی را یدک بکشه، تا بخاطر ترس از اون هم که شده، بقیه مراعات شخصیتشو بکنند و امنیتش بالاتر بره.

در اتو زدنها و خانه هر پسری رفتن مشکلاتی هم پیش می آمد. چند بار شده بود که آزاده و یکی دو تا دختر با پسری به خانه اش رفتند. و آنجا ناگهان پسره با چند نفر دیگه به جانشان افتادند، وضمن بی احترامی و ضرب و شتم و گفتن الفاظ رکیک، هر بلایی را سرشان آوردند و گریه کنان و با بدنهای کبود از آنجا بیرون آمدند. البته در این موارد شکایت کردن فایده ای نداره. دختری که همین ماجرا برایش پیش آمده بود، به دادگاه شکایت میکنه. قاضی حکم 100 ضربه شلاق برایش صادر میکند. به این دلیل که دخترها شاهدی برای جرم پسرها نداشتند، ولی چون خود اعتراف کرده بودند که کاری غیر شرعی صورت گرفته، شلاق خوردند. آزاده، یک دوست دختری داره که شوهر داره، چند بار ازش خواسته بود که یکشب با یکی دو تا دختر دیگه برن خونه شون و بگن و بخندند. اون همیشه گفته بود برو بابا، ما بیایم پیش شوهر تو چکار کنیم؟ بالاخره یک شب که هیچ فندی نداشتند، با الهام میرن اونجا و شوهردختره، خیلی با اینا گرم میگیره و ورق بازی میکنن و مشروب میخورن و بگو بخند و رقص. آخر شب، دختره میگه همه بریم روی تخت ما بخوابیم. اولش بشوخی میرن، ولی بعد  شوهره در حالی که داشته زنشو نوازش میکرده، با نگاه معنی داری، به آزاده و لباس راحتش و شلوارک کوتاهش نگاه میکنه، که آزاده، خوشش نمیاد و میاد توی هال و شبو روی کاناپه میخوابه. ولی الهام شبو پیش زن و شوهر می خوابه! آزاده تعجب میکنه که چطوری یک زن، چند تا دخترو میاره و شوهر خودشو با اونا شریک میکنه؟

 دو سه سالی که از دوستی آزاده با دوست پسر فابش گذشت، با یک پسر خوشتیپ و پولدار آشنا شد. ایمان هتل داشت و عربها سالی چند میلیارد، هتلش را گارانتی میکردند. جنسیس سوار میشد. هر دو یک دل نه صد دل عاشق هم شدند. دوست پسر بداخلاق و بی کلاس قبلی را کنار گذاشت و دمخور ایمان شد. ایمان، که دوست دخترهای زیادی را تجربه کرده بود. احساس میکرد همه او را بخاطر ثروتش دوست دارند. از اینکه با دختر ثروتمند و خوشگل و خوش برخوردی آشنا شد، که ماشین گرون قیمت زیر پاشه، خونه شون بالاشهره و سرش به تنش می ارزه، راضی بود. برای آزاده، سنگ تمام میگذاشت. توی اولین مسافرتشون، هتل گرون قیمتی را گرفته بود و مسیر ورودی تا حمام اتاق هتل را گلبرگ ریخته و شمع روشن کرده بود. فضای شاعرانه ای برای اولین شب دوست جدیدش فراهم کرده بود. آزاده هم از اینکه یکی در شان خودش پیدا کرده بود، خوشحال شد. کسی که احترامشو داره، براش کادو های گرون میگیره، در بهترین رستورانها غذا میخورند. ایمان، آزاده را به میهمانی های خانوادگی خود میبرد و وی را به خانواده اش معرفی کرده بود.حالا اونا، هفته ای دو سه روز، میهمانیهای شاهانه میگیرن و یا  به میهمانی دعوت میشوند. وقتی هم که در آپارتمان ایمان بودند، بهشون خیلی خوش میگذشت. آزاده فکر میکرد پسر دلخواهش را پیدا کرده و بخشی از لباسها و وسایل شخصیشو به خانه ایمان برد، که حالا خانه خودش هم بود. در روابط با پسرها و گروههای دیگه بسیار محتاطانه عمل میکرد، تا مشکلی با دوست پسر جدیدش ایجاد نشود. بخصوص که ایمان گاهی یک موتورسوار را برای یک هفته استخدام میکرد که پیاده و سواره، آزاده را تعقیب کنه و هر جا که پیاده شد و یا هر ماشینی که سوار میشه، رو گزارش بده. خیلی حساس بود که منبعد، آزاده شیطونی نکنه. هرچند میدونست که قبلا دوست پسر فاب داشته و یکبار اتفاقی توی یک مهمونی، همو دیده بودند. جاذبه زندگی شاد با ایمان باعث شد که پس از یکی دو سال، از وی بخواد که بخواستگاریش بیاد. در کنار هم زندگی شاد و پر از خوشگذرونی داشته باشند. مطمئن بشه، یک دختر دیگه، دل ایمانو نمیبره و آزاده را ول نمیکنه. البته حسش بهش میگفت که ایمان، زندگیهای خصوصی دیگه ای هم داره. غیبتهای شبانه و جواب ندادن تلفن را، نشونه اون میدونست. این مورد اذیتش میکرد. سر این موضوعها گاهی با هم دعواشون میشد. گاهی هم آزاده نادیده میگرفت، چون میدید در تمام مهمانیهای رسمی، آزاده را بعنوان فابش معرفی میکنه و عکسهای جشنهاشونو توی اینستاش میذاره. ترجیح میداد خودش و اونو ناراحت نکنه. وقتی احساس میکرد دودرش کرده، اینم براش جا زیاد بود، وقتشو با دوستای قبلیش میگذروند. ایمان، موضوع ازدواج و خواستگاری را با خنده و شوخی رد میکرد و جواب دقیقی نمیداد. چندی بعد خواستگار سمجی برای آزاده پیدا شد. بهانه خوبی برای آزاده بود که بگوید، خوانواده مجبورم به ازدواج کردند، برای اینکه از دست این خواستگار سمج راحت بشم، بیا خواستگاری. مدام گزارش جلسه اول و دوم وسوم خواستگاری را به ایمان میداد. ایمان هم با اینکه آزاده را دوست داشت، نمیخواست خود را درگیر یک زندگی یکنواخت کند و اسیر شود. توجهی به این حرفها نمیکرد، ولی جواب منفی هم نمیداد. این موضوع غرور آزاده را جریحه دار میکرد. عاقبت برای رو کم کنی دوس پسرش، به خواستگارش جواب مثبت داد. ولی هنوز امید داشت که ایمان از او نمیگذرد. ایمان هم تا شنید آزاده عقد کرده، روابطش را قطع کرد. گفت من در شهر شناخته شده ام و نمیخوام با زن شوهر دار رفت و آمد داشته باشم. این موضوع آزاده را شکست. با دلی عزادار سعی کرد به شوهرش دلخوش کند. شوهری که به نسبت همه پسرهایی که میشناخت، معمولی تر بود. و توانایی ایجاد یک زندگی عاشقانه و شاعرانه را نداشت. و در زندگیش اثری از زرق و برق زندگی ایمان هم نبود. عاقبت با جهاز مفصلی راهی خانه شوهرش شد. او که پرده ارتجاعی داشت ، مشکلی نداشت و براحتی از دکتر تاییدیه ای گرفت، که خیال شوهرش راحت باشد. اون توی سالهای مجردی، هر جا میرفت، نازش خریدار داشت. و دست به سیاه و سفید نمیزد. بنابراین غذا درست کردن و ظرف شستن و لباس شستن توی کتش نمیرفت. ترجیح میداد رستوران بره یا غذا از آشپزخانه سفارش بده. بعد هم که دید، تنهایی توی خونه و فقط با شوهرش، دلشو میزنه، چند تا از دوستای دخترشو، هر شب به خونه می آورد. تا  با هم قلیون بکشند و صحبت کنند. اونها بخشی از کارهای خونه شو هم انجام میدادند. دست جمعی با شوهرش ورق بازی میکردند و مشروب میخوردند و میرقصیدند. تا آزاده، که توانایی غم و غصه خوردن و تنهایی را نداشت، سرگرم بشه. البته مدام حسرت میخورد که الان فلان جا مهمونیه و اگه من اونجا بودم، مورد توجه همه قرار میگرفتم. گاهی دخترا عمدی یا غیر عمدی پیش شوهرش، خودشیرینی می کردن یا خودی نشون می دادن، که اعصابش خورد میشد. فکر میکرد یکی داره شوهرشو از چنگش در میاره. ولی فرار از تنهایی، وادارش میکرد بازم دعوتشون کنه، البته بعد از دعوای مفصلی که باهشون میکرد. گاهی شوهرش هوس غذایی میکرد، او که اهل پخت و پز نبود، یکی از دخترا پا میشد و با دقت غیر معمول، غذا رو درست میکرد. هی می اومد از شوهرش می پرسید، چی دوست داری توش بریزم؟ یا دوست داری چقدر تند باشه؟ و وقتی داشتند غدا میخوردند، اگه شوهرش خیلی از غذا تعریف میکرد، لجش میگرفت. از خودش و دوستاش و شوهرش بیزار میشد. عاقبت بهانه لازم را بدست آورد،  شوهرش با دختری کم سنتر ولی بی کلاس ارتباط داشت. خانواده و فامیلش را متقاعد کرد که از شوهرش جدا شود. وسایلشو بار کرد و به خانه پدری برگشت. هر چند پسره طلاقش نداد. یک وکیل که قرار بود دنبال کار طلاقشون باشه، ۲۵ میلیون پولشونو خورد. حالا دست بدامن وکیلی دیگر شدند، تا بتواند اسم شوهر را از شناسنامه ش پاک کنه. امکان سفر خارجی با دوستانش برایش مهیا بشه. البته الان هم زندگی پر رفت و آمدی داره، ولی انگار دیگه امید نداره، که یکی مثل ایمان بتونه زندگی پر از زرق و برق و رفت و آمد و بگو بخند، براش فراهم کنه.

–   پریا دختر تیرماهی، معصوم، شهرستانی ودوست داشتنیه که دانشگاه قبول شد. تصمیم گرفت با معاشرت با افراد باکلاس، زندگی جدیدی شروع کنه. از زندگی بسته شهرستان متنفر بود. خیلی زود عاشق مشروب و گل و سیگاری شد. اگر پاش می افتاد مواد دیگه هم میکشید. او با سختی اتاقی اجاره کرده بود و با زحمت هزینه های خودش را تامین میکرد. تحصیلات دانشگاهش، ۸ سال طول کشید. عاقبت با کمک استادا تونست فوق دیپلم بگیره. در این 8 سال دوستان زیادی را تجربه کرد. حاصلش کتک خوردن بخاطر علاقه به معاشرت و دو سقط جنین بود. ناچار با همکار پدرش، که اتوبوس داشت ازدواج کرد. او در زمان عروسی با شیوه ساده ای که بکار برد، شوهرش را دلشاد کرد، که دختر بوده و وی اولین نفریست که به او نزدیک میشود. خیلی زود بچه دار شد و علی رغم اینکه دکتر گفته بود، در دوران حاملگی، سیگار و سیگاری برای بچه سم است، یواشکی تهیه میکرد. و روی پشت بام از خودش پذیرایی میکرد. البته خوشبختانه خانواده شوهرش هم اهل عرق خوری و بزن و برقص و ورق بازی اند. اینجوری خیلی توی خانواده بهش سخت نمیگذره. اونا میدونند که سیگاری هم میزنه، ولی معصومیت دوست داشتنیش، مانع از آن میشه که برویش بیاورند. عاقبت پسرش در روز تولد خودش بدنیا آمد. هنوز او خاطرات گنگی از دوران مجردیش داره که هم خوب بوده و هم بد، با این حال دلش برای آن دوران تنگ میشه.

–   الهه با شهریار، پسر یکی از مقامات مشهور شهر، دوست میشه. شهریار را با پارتی های مختلف آشنا میکنه، شهریار به تازگی توسط خانواده مذهبیش، با یک دختر فوق العاده خوشگل چادری ازدواج کرده است. ولی چون روابط آزاد، بیشتر با مذاقش جور میاد، هر وقت که میهمانی و شب نشینی خوبی در پیشه، زنگ میزنه به خانمش که من کاری برام پیش آمده و دارم میرم شهرستان. الهه که میدونه اون تازه ازدواج کرده، با خودش فکر میکنه که بمن چه، زنه خودش باید زرنگ باشه. شوهرشو جذب کنه. اگه من با اون نباشم، میره با یکی دیگه. شهریار دو تا حلقه مثل هم خریده و دست خودش و الهه کرده. چندی بعد با دختر جذاب دیگه ای آشنا میشه و ضمن خرید یک حلقه دیگه مثل حلقه خودش، یک حلقه هم دست دختر جدید میکنه. پس از چندی تعداد حلقه های مشابه توی دستش به چهار تا میرسه. البته به دخترای جدید، دیگه نمیگه من ازدواج کردم. فقط اونا خبر دارن که خیلی گرفتار کار شرکتشه.  برای همین کمتر به اونا رسیدگی میکنه.

–   سپیده دختر زرنگ و هنر مندی است. کارشو با آرایشگری شروع کرد. خیلی زود توانست، سالنی بزنه و با کمک چند تا دختر دیگه بگردونه.  به زندگیش سرو سامونی داد. امیر دوست پسرش، با او زندگی می کنه و معتاد به تریاکه. گاهی سپیده را هم تشویق میکنه که باهش کام بگیره. سپیده، هزینه های امیر را هم تامین میکنه. مادر امیر، بیکاری و اعتیاد پسرش را تقصیر سپیده می دونه. دائما با سپیده تماس میگیره و نفرینش میکنه، که از زندگی پسرم برو بیرون. سپیده الان نمیدونه، که امیر توی زندگیشه و داره معتادش میکنه، یا اون توی زندگی امیر؟

– سمیرا با مهندسی بنام سعید آشنا میشه، که زنش خارج زندگی میکنه. سعید بین ایران و خارج در رفت و آمده. وقتی سعید ایرانه، سمیرا خونه او زندگی میکنه. خانواده سمیرا مذهبین و باباش از تاجرای معروف فرشه. ولی سمیرا این زندگی را دوست نداره. مدتی از دوستی با سعید میگذره، که براش خواستگار میاد. تحت فشار خانواده ش باید ازدواج کنه. نزدیک شب عروسی که میشه، با کمک سعید پرده شو میدوزه، ولی به علت فوت یکی از اقوام داماد، عروسی عقب می افته. همان شب با خوشحالی به آغوش سعید برمیگرده. سعید قول میده هر وقت نزدیک عروسی شد، دوباره هزینه عملو میده. البته بعد مشکلاتی پیش میاد و سمیرا سوتیهایی میده، که ازدواجش بهم میخوره. حالا دیگه نبودنهای سعید براش سخت تر میشه چون تنها امیدشه. البته وقتی سعید نیست، با دوستای دخترش توی میهمونیا و دور همیا خودشو سرگرم میکنه.

–   زهرا خونه مجردی داشت و آپارتمان کناریشون، خونه مجردی امین بود. امین  خیلی پولداره و بنز سوار میشه. گاهی زهرا و امین با هم رفت و آمد میکردند و سیگار میکشیدند و گپ میزدند. یک روز که امین آمده بود، سوگند هم حضور داشت. سوگند دوست زهراست و در یکی از شهرستانهای اطراف دانشگاه آزاد میرفت،کلی از همکلاسای دخترش حرف زد که دنبال پارتی و دور همی هستند.  امین تعارف کرد که یک روز ظهر با اونها به آپارتمان من بیاین. منم دوستامو میگم بیان، خوش بگذرونیم. قرارو با سوگند برای روز و ساعتش گذاشت. روز موعود، سوگند و سه تا از دوستاش آمدند و با زهرا به خونه امین رفتند. اونجا  امین و سه تا پسر دیگه بودند. دور هم نشستند و بعد معرفی و بگو بخند، امین سیگار به همه تعارف کرد از جمله زهرا. چون زهرا مارلبرو میکشید قبول نکرد. خودشو لوس کرد که من سیگارمو نیاوردم، برین واسم بخرین. امین هم با پررویی گفت سیگارمون وینستونه، اگه میخوای برو سیگار خودتو بیار. زهرا، که دید نازش خریدار نداره، دیگه موندنو جایز ندونست، به آپارتمان خودش برگشت و بقیه موندن. عصر که دخترها برگشتند، تعریف کردند که براشون سوسیس سرخ کردند، بعنوان مزه عرق خوردند و هر کدوم با یکی از پسرا جور شدن. زهرا تعجب کرد که اینها که اینهمه پولدارن، دلشون نیومده برای ناهار این دخترای شهرستانی که برای تفریح اونا اومدن، حداقل پیتزا سفارش بدن.

–   آقای محمدی پنجاه و چند سال دارد. صاحب بنگاه املاک بزرگ و مشهوریست. او قبلا بوتیک داشت. بیشتر مشتریانش، دخترا و زنها بودند. آنهایی را که به  بنظرش آمادگی داشتند، به بهانه دیدن لباس، به طبقه بالا میبرد.  تا اونجایی که طرف اجازه میداد، باهش سرگرم میشد. گاهی لباسی را هم به آنها کادو میداد. همکارش که درجریان بود، در طبقه پایین به مشتریها می رسید. گاهی هم قرار میگذاشتن در ساعات تعطیلی ظهر، زنهایی که با آنها آشنا شده بود، به مغازه می آمدند و ضمن بستن درب مغازه با هم نهار میخوردند. ولی در زمان مناسب کارش را به بنگاهداری تبدیل میکنه، خیلی زود کارش بالا می گیره و یک دربند مغازه اش به ۶ دربند توسعه پیدا میکنه. غیر از اینکه سی چهل نفر، در بنگاهش کار می کنند، چند بنگاه دیگر را بصورت شریکی با دوستان ایجاد کرده، بخشی از سود آنها را هم میبرد. در ضمن خودش اقدام به ساخت و ساز می کند. هم از ساخت خانه سود برده و هم از فروش آنها. از قبل این درآمدها، ماشین زیر پاش چند میلیارده و کلی ملک و املاک داره، یک انگشتر پنجاه میلیونی بدستشه و شماره خیلی رند گرون قیمت داره. آقای محمدی برای دخترهایی که دنبال خانه مجردی میگردندد، جای مناسبی پیدا میکنه. گاهی هم یک سری به برخی از آنها میزنه. تا اینکه با نسیم آشنا شد. دختری  که ۱۹ سال داره و در آستانه طلاق است. روزی که حکم طلاق صادر میشه، با زنگ نسیم دنبالش میره، تا او را از دادگاه، بخانه اش ببرد. ضمنا دلداریش میده که تو هنوز زیبا و جوانی و دربهای خوشبختی برویت باز است. در بین راه در خیابان خلوتی با اجازه نسیم، لبی از او میگیره. آنقدر لب گرفتن، طولانی میشه که نسیم از حال میره. همین هات بودن نسیم بیشتر جذبش می کند. گاه و بیگاه ساعات طولانی و جذابی را با هم میگذرانند. کم کم آنقدر به نسیم و مهربونیاش وابسته میشه، که یک آپارتمان گرونقیمت بنامش میخره و کلی وسایل و یک ماشین مزدا۳.  پدر مادرشو مکه میفرسته و چند بار اونا رو با هزینه خودش به کیش و شمال میفرسته. در عوض هفته ای سه چهار روز و هر روز ۶-۷ ساعت، اوقات شاعرانه ای را با نسیم میگذرونه. خوشحال بوده که علی رغم اختلاف سنی ۳۰- ۴۰ سال، نسیم هم از این ارتباط راضیه. یکسالی میگذره و یواش یواش هر وقت که میخواسته بره خونه نسیم که در واقع خونه خودش بوده، با بهانه هایی روبرو میشه که خالم اینجاست، عمه م اومده یا دوست دوران مدرسه را دعوت کردم. او که کلیدهای خونه رو داشته، در یک موقعیت مناسب وارد خونه میشه و چند دوربین نصب میکنه. وقتی تصاویر را کنترل میکنه، میبینه نسیم یک دوست پسر همسن خودشو با چند دختر پسر دیگه دعوت میکنه و با اونا خوش میگذرونه.  وقتی اعتراض میکنه، که این زندگی رو من برات درست کردم، جواب میشنوه که ِلذتشم بردی ، من که نمیتونم همه عمر بپای توی پیرمرد بشینم، من به اندازه کافی خودم و عمرمو بپات ریختم. اگه بخوای اذیت کنی میرم به خانواده ات میگم که چطور این همه وقت منو گول زدی، از من سوءاستفاده کردی و به اونا خیانت. آقای محمدی خیلی آبرو داره. پولهایی که صرف این دختر کرده، در مقابل ثروتش چیزی نیست. خاطرات خوبی از این دوران داره و فکر میکنه ارزششو داشته. در مقابل این مشکل، کاری از پیش نمیبره. البته نسیم هر وقت که کم پول میشه، باز زنگی میزنه و دعوتش میکنه، بیاد گذشته ها با هم باشند. تا ۶ ماه آقای محمدی قهر کرده بود و میخواست نسیم را ادب کنه. ولی بعدا فکر کرد این دختر با این همه هنر و زیبایی، به هر کی رو بزنه، جواب مثبت میشنوه. انگار داره خودشو عذاب میده. دوباره نسیم را میدید. ولی دیگه به در خواست نسیم و در زمانهایی که او وقت داشت. و دیگه احساس پیروزی تسخیر قلب یک دختر 20 ساله را، با این سن زیاد نداشت.

–   آقای نجیب، یک کلینیک حیوانات در یکی از خیابانهای بالای شهر داره. درآمد بسیار خوبی از ویزیت سگ و گربه میگیره. در کنار آن پوشاک سگ و گربه را با قیمتی چند برابر لباس یک نوزاد، می فروشه. عمده صاحبان این حیوانات، دختران جوانن، که برای عقیم کردن یا ویزیت اون مراجعه میکنن. حس مادرانه به حیوانشان باعث علاقه مندی به این دکتر جوان هم میشه. دکتر محترم با برخی از این مشتریان نزدیک میشه و آنها را برای صرف شام یا نهار به خانه اش دعوت میکنه.

–   دکتر ۷۰ ساله ای، مطبی در جای خوبی داره و علاقه زیادی به زنان و دختران جوان داره.عادت داره، حتما سینه و بدنشان را از زیر لباس لمس کنه. جالب اینکه دخترانی که این دکتر را بهم معرفی میکنند، به هم سفارش میکنند که این دکتر اخلاقش اینطوریه. اگر شما را لمس کرد ناراحت نشوید و قصد بدی ندارد. وقتی دو دختر با هم وارد مطب میشوند و دکتر در حال لمس سینه آن یکی است، به هم چشمک میزنند و با هم میخندند. بعدا  در دور همی ها ماجرا را تعریف می کنند و از خنده ریسه می روند. البته تعداد قابل توجهی از دکتران پوست و زیبایی و دکترهایی که مشتریانشان دختران جوانند، دوستان زیادی را از میان دختران، انتخاب میکنند. تا در دور همی های شبانه، در منزلی گرد بیان و شب خوشی را سپری کنند. یا روزهای تعطیل در باغشان، از آنها پذیرایی کنند. برای این دسته ازدخترها هم، دوستی با یک دکتر، که به نظر می آید درآمد خوب و جایگاه اجتماعی بالایی داره، جذابه. یکی از همین دکترها، هنگام غروب دختری را به باغش می برد. در آنجا برای رسیدن به خواسته اش بزور متوسل میشه. وقتی دختر جیغ میکشه، میگوید بیخودی سرو صدا نکن، اینجا کسی صدایت را نمیشنوه، دختر که فکر نمیکرده به این زودی کار به اینجا برسه، فشارش می افته، و بیهوش میشه . دکتر مجبور می شه، بدون اینکه به هدفش برسه، دختر را به درمانگاه برساند و سرم به او وصل کند.

–   آقای عزیزی با فوق لیسانس استاد دانشگاه شده. شاگردان دختر زیادی داره، که دور دور ها و برنامه های جنبی در زمان کلاسها، به آنها اجازه نمیده مرتب سر کلاس بیایند. علاوه بر اینکه درسها را فرا نگرفته اند، ساعات غیبتشان هم بیش از مدت مجاز است. وقتی در اواخر ترم پیشش می آیند که مشکل را حل کنند، آنها را به دفتر کارش که خارج از دانشگاه است، دعوت میکند. تا در آنجا با هم موضوع را بررسی کنند و ببینند آیا میشود این دختر، این واحد را پاس کند یا نه. پس از امتحان ترم، دختری به او اس داده بود که استاد منو ننداز، هر جا که دوست داری بنداز! استاد دیگری به دختری از دانشجوهاش تجاوز میکنه، دختر موضوع را با خواهرش درمیان میذاره. خواهر با کمک چند تا از دوستاش، روی ماشین گرون قیمت استاد که بیرون دانشگاه پارک بود، اسید می پاشند. چون فکر می کنند با شکایت به دانشگاه،  موضوع علنی میشه و اونا انگشت نمای همه میشن. ممکنه اون مسئولی که بهش شکایت کردند، از قماش همین استاده باشه، نه تنها مشکلی رو حل نکنه، بلکه برای نون قرض دادن به اون استاد، پاپوشی هم براشون درست کنه. تازه  این نوع ادعا ها قابل اثبات نیست. طرف نمیدونه واقعا این اتفاق افتاده و یا به علت دیگه ای میخوان حالشو بگیرن.

–    برخی از جوانها هم شرکتی میزنند. تعدادی دختر را بعنوان ویزیتور به کار میگیرند. این دخترها همان قدر پول میگیرند که فروش انجام دهند. اکثرا هم بعلت ناآشنایی با آن شغل، کاری از پیش نمیبرند. حداقل سودش اینست که شرکت یا مغازه، سوت و کور نیست. همیشه تعدادی کارمند بی جیره مواجب آنجا هستند. در ضمن صاحبان شرکت هم از این دختران زیبا بی نصیب نمی مانند و از لذت همنشینی با آنها برخوردارند. همین جاذبه، ویزیتورهای مرد را هم با درصد پایینتر جذب میکند. ضمن چرخیدن کار این مجموعه اقتصادی با هزینه کمتر، شور و شوق حضور کارکنان در کنار هم فضای بهتری ایجاد میکند.

–   فروشگاههای کیف و کفش و لباس و مایحتاج زنانه لیستی دارند که دختران خریدار، اگه دلشون خواست شماره همراهشونو می نویسند. تا کالای جدید که آمد، یا اگر مغازه آف زد، با اس ام اس خبرشان کنند. این امکان را هم برای صاحب مغازه که اکثرا جوان و خوشبرخوردند، ایجاد کند تا بعدا به افراد دلخواه زنگ بزنن. ضمن صحبت در باره اجناس جدیدی که اومده، اگه شرایط را مناسب دیدند، طرح دوستی کنند. خیلی وقتها شرایطی برای ارتباطات بعدی فروشنده و دوستانش با این دخترا فراهم میشه. میگند ناصرالدین شاه به کسی که اسبشو زین میکرده، بیشتر از وزیرش اهمیت میداده. چون کسی که اسبش را زین می کرده میتونسته چیز نوک تیزی در زیر زین بذاره که در موقعیت مناسب، در بدن اسب فرو رود و با عث رم کردن اسب و به خطر افتادن جان پادشاه شود. دختران هم جذب هرکسی که فکر کنند روزی با او سر و کار دارند، میشوند. بیشتر از هر کسی به وی لطف می کنند و یا نظرش را برای آن روز بخصوص جلب مینمایند. کاری می کنند که گلویش پیششان گیر کند و مطمئن باشند در آنزمان کارشان را راه می اندازد و در کارش نه نمی آورد.

    الان تعداد دخترهای آزاد و امروزی و تحصیلکرده که مرتب از دوست پسرشون کتک میخورن، خیلی بیشتر از زنهای دهاتیه، که شوهرای خسته و بداخلاقشون میزننشون، تازه اون زن دهاتی میتونه بره پیش مادرش یا فامیلاش درد دل کنه، هر چند ممکنه اونا نتونن راه حلی پیدا کنن، ولی این دخترای تحصیلکرده که با مامان، باباهه قهر میکنند، به امید دوست پسرشون، به کی شکایت کنن؟

اشکال شکننده بودن این زندگیها، اینست که بین دختر و پسر اعتمادی وجود ندارد و هر دو بارها اثبات کرده اند که اگر پای خوشگذرانی  باز شود، به آن پیشنهاد نه نمی گویند. بنابر این ازدواجهای سفید آنقدر هم سفید نیست و کدورتی دایمی را در دل دارد. انسان نیاز دارد، به خانواده اش اعتماد کامل داشته باشد تا در کنار آنها احساس آرامش و امنیت کند. ولی در این زندگیها حتی اگه یکی تصمیم به صداقت و راستی بگیره، طرف مقابل باورش نمیشه. دائما با سختگیریها و تهمت و بدگمانی، مختصر آسایش موجود را از بین می برد. هر زنگ و اس ام اسی میتواند طوفانی بپا کند، هر چند که آن اس ام اس را تلفن همراه داده باشد و یا پیامکی تبلیغاتی باشد.

سعدی نام  دی  97

آدرس سایت  WWW.SADINAM.COM 

در باره ی نویسنده

مدیر

یک پاسخ بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *